ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
جارو زدم آب پاشیدم گفتم شاید میایی
در پرده عشقت زدم با ساز دل نوایی
گر بینیم نشناسیم آه و فغان و افسوس
سوزاندهای از بس مرا در آتش جدایی
ریزم ز شوق دیدنت الماس اشک دیده
خندی به من کی باشد این اشک تو را بهایی
گفتم میان این همه آدم نمای بی روح
شاید دهم قلب تو را با اشک خود صفایی
در زندگی باشد تو را صدها شعار و فریاد
اندر عمل ویرانگر صد لانه وفایی
به بندهها راز دل غم زدهام نگویم
زانکه بود مرا به دل مهرآفرین خدایی
فروغ قاسمی
روز و شب فکر تو در سر بودم ای فرزند
که کجایی چه میکنی ای گل من ای دلبند
ز خدا پرسم از این عشق و از این شیدایی
که چه سان مهر تو را کرده به جانم پیوند
دل شدن سوختن و ساختن از مادر بین
سوزد و میرد و بر روی تو دارد لبخند
گر بداند که غمی کرده دلت افسرده
به تو خود را برساند به هزاران ترفند
پر کند باز به پرواز که بیند رویت
با تو در باغ بهشت است مبینش دربند
فروغ قاسمی
دیگران را میدری تا که بگویی من منم
دستی آخر بشکند تندیس زیبایت صنم
با هیاهو تا یکی باشی در این دنیای دون
لحظهای آید که بنیاد تو را بر هم زنم
تو گل خرزرهای هرکس ببوید بوی تو
در دلش گوید بباید ریشهاش را برکنم
این تفاوت بین ما باشد زمین تا آسمان
تو به فرشی من به عرش کبریا سر میزنم
من انیسم با خدا تو مونس اهریمنی
تو به درگاه شیاطین خم شوی من آهنم
من گل یاسم ز خاک عشق و خوبی سر زدم
بوی گلهای بهاری میدهد روح و تنم
موج دریای خروشانم ز حکمت ای دریغ
ساحل سنگی شدی تا من بمیرم بشکنم
دست تو همچون کویری بی گل یاری بود
دست من فریاد یاری میزند من گلشنم
گرچه سنگی سایشت از من بود خون گریه کن
گر غریبم همچو موجم گشته دریا مسکنم
فروغ قاسمی
منم لیلی تو مجنونم نمیشی
منم مرهم تو زخم قلب ریشی
چه سازم با تو ای دور از محبت
زنی هر دم به جان من تو نیشی
منم چون آسمان سرخ و آبی
تو چون فصل خزان در گرگ و میشی
اگر بردی بود در دلربایی
تو بردی گوی سبقت را تو پیشی
فروغ قاسمی
تو آن مردی که مردی مینمایی
ز مهر و عاطفه گویی جدایی
نروید گل به سنگ سینه تو
تو تندیس سیه فام جفایی
بنازی بر کف مشتی زر ناب
اگر مردی به خصلت شو طلایی
مشو غره که مردم میخرم من
و یا بندم به قدرت من به جایی
اگر تا مرز دنیا خط کشی تو
نباشد سهم تو جز خاک پایی
چراغ خانهای روشن کن امروز
که فردا گل به گلدان خدایی
به جز نامی ز ما هرگز نماند
از این دنیا روی خواهی نخواهی
فروغ قاسمی
این شعار است آنکه میگویی بگو آخر چه گویم؟
آرزو جان میکند جان میسپارد پیش رویم
گشته نیزاری ز فریاد، این بیابان سکوتم
بایدم بغضم شکستن در نی تُنگ گلویم
تا به کی باید دویدن دیدن و گفتن ندیدن
تا زنم بالی بیاید تیر بیمهری به سویم
سر به سنگم خورده و در پیش پا سنگ بزرگی
من به سنگستان دنیا رفته دیگر آبرویم
گر به باغی ره بیابم میشوم پژمرده از غم
ریشهام خشکیده دیگر کی توانم که برویم
بینم از برج بلندی ریشههای سایه روشن
همچو ماهی در بهاران رنگ زرد آرزویم
بار حسرت روی دوشم میروم تا صبح فردا
شاید این اندیشهها را چون غبار از سر بشویم
فروغ قاسمی
سخن از عشق و وفا شور و نوا هیچ مگو
از گل و سنبل و از عطر صبا هیچ مگو
گر زمین پر شود از سبزه و گل با دل من
از غم و غربت این کهنه سرا هیچ مگو
قسم جان تو و جان من و نام خدا
از زبان تو دروغ است مرا هیچ مگو
آتش جنت تو دامن من را بگرفت
زندگی با تو مرا کرده فنا هیچ مگو
روز و شب نالهٔ جان سوز من و زاری دل
هدیههاییست ز تو، بی مهر و وفا هیچ مگو
فروغ قاسمی
میزنم با ساز خود امشب نوای عاشقی
شور و ماهور و همایون در هوای عاشقی
می شوم پروانهای با عطر خوشبوی بهار
میروم کوچه به کوچه پا به پای عاشقی
تا نگویندم ز فرهاد و ز مجنون کمتری
میزنم شعله به جان، سوزم برای عاشقی
گرچه مشکلها بود در عشق و هم در عاشقی
میشود آیینه بودن در بقای عاشقی
بلبل از گل، گل ز بلبل شکوه دارد ای دریغ
روز هجران لطف عشق است و صفای عاشقی
گر بنازد عالمی بر مخملین تنپوش خود
فخر من باشد به پشمینه قبای عاشقی
هرکه میخواهد ز کاخ زرپرستان گوشهای
من به دربانی خوشم اندر سرای عاشقی
زشت و زیبا خوب و بد بالا و پایین میرود
ای خوشا آنکه نشیند در ورای عاشقی
فروغ قاسمی