یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اگر اخلاق و رفتارت بود خوش

اگر اخلاق و رفتارت بود خوش
دل و جانت چو باغ گل شود خوش

به گلخندی ز عشق و مهر و ایثار
شبت همچون سحرگاهان دمد‌ خوش
تو گل خوشبوی همیشه بهاری
خوش رویی خوش مرامی برقراری

در فصل یخ زده نامرادی‌ها
پتکی بر سر یخ‌های بی‌ا اعتباری
دل و جانم ز عشقت بی‌قراره
دو چشم خسته‌ام در انتظاره

به آن عهدی که بستم پایدارم
بیا ای عشق من فصل بهاره
دلبرا دل دل مکن باز آ به خانه
تیشه بر ریشه مزن به هر بهانه

عمر ما می‌گذرد مده به بادش
زندگی باشد درختی پر جوانه
بازیچه مدان عشق که بازنده شوی
دلواپس هر لحظه و آینده شوی

گر عاشق و دل خسته جانان گردی
در ظلمت شب چو ماه تابنده شوی

فروغ قاسمی

نه دستی به شعر و نه شوقی به گفتن

نه دستی به شعر و نه شوقی به گفتن
دلم خسته بود از سکوتِ نهفتن
نه شعری، نه ذکری، نه آهی به لب‌ها
فقط خوابِ سنگین، فقط شب، فقط تن
به یک‌باره آمد نگاه تو از راه
شکفت از دلم شعر، برخواست خاک
تو بودی که وا کردی از من زبانم
تو دادی به قلبم نوای تپیدن
از آن روز تا حال، هر واژه‌ام توست

تو در بیت‌ها مانده‌ای، بی‌گزیدن
نپرس از منِ دیروز، آن بی‌صدا را
که لبخندِ تو زنده کرد این رضا را

سید رضا آقازاده

چشم را نه از دلتنگی،

چشم را
نه از دلتنگی،
که از فراموش‌شدن
بارانی می‌کنم…

برای آنانی
که رفتند
بی آن‌که حتی
برگردند نگاه کنند.

رفتن،
فقط دور شدن نیست،
گاهی
نیشخندِ زمان است
بر زخم‌هایی
که تازه مانده‌اند.

انتظار؟
نه امید است
نه پایان…
فقط پوسیدنِ آهسته
در سکوتی
که هیچ‌کس
تاب شنیدنش را ندارد.


هامون حافظی

باید که بار بست و برفت از دیار خویش

باید که بار بست و برفت از دیار خویش
شرمنده از شما شَوَم و شرمسار خویش

عمری گذشت نیمه ی قرنی همه سیاه
اینهم نصیب ماست در این روزگار خویش

ای مام میهنم که ز جان دوست دارمت
رودی زِ اشک من بنهم یادگار خویش

شهرم غریب و گم شده ام در دیار خود
نا آشنای خویش شدم در حصار خویش

رخصت بده که مشتی از این خاک دلپذیر
با خود همیشه بدارم کنار خویش

حتی به گور هم به بَرم آن غبار تو
وقتی که نیست قالب تن در دیار خویش

خاکت به گور میدَهَدم ، راحتِ خیال
بنشانم آن غبار به روی غبار خویش

این سوت آخر است که آید از این قطار
اشک شماست پشت سرم، هم شرار خویش

رفتیم و جان خویش بکردم فدای تو
این مرده شد مسافر خود در قطار خویش

جعفر تهرانی

پایان ندارد بعد تو بارانِ دلتنگی

پایان ندارد بعد تو بارانِ دلتنگی
ویرانه می‌خواهد مرا طوفانِ دلتنگی

از حالِ سختم درد را باور کنی ای کاش
تنها تویی بر قلب من درمانِ دلتنگی

وقتی که دائم روح و جانم بی تو غم دارد
کِی می‌شوی با بودنت پایانِ دلتنگی

آوار را از روی احساسات من بردار
تا دور باشد کلبه‌ی ویرانِ دلتنگی

طاقت ندارم بار دیگر در قفس باشم

دیوانه‌ام هر لحظه در زندانِ دلتنگی

مهدی ملکی

تا آتش عشق در دلم شعله ور است

تا آتش عشق در دلم شعله ور است
چشمم به خداوند قسم بی تو تَر است

زخمی شده‌ام بس به زمین می‌افتم
مانند کبوتری که بی بال و پر است

مهدی ملکی