ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
با نگاهی عاشق دردانه ای خندان شدم
مثل ریگی در مسیر رود، سرگردان شدم
باورم این بود: روزی من به دریا می رسم
حسرتش درسینه ماند وبیسر و سامان شدم
بس که در یادش به هرجا رفته ام آواره ام
گاه گاهی در سکوت پیله ام پنهان شدم
در خیال خلوتم شب تا سحر سر می کنم
زیر اشک ابرها همسایهی باران شدم
هر سحر یادت هوایم را معطر می کند
شاید امشب با خیال گرم تو درمان شدم
کیستم من؟ بید مجنونی اسیر سرنوشت
همنشین برگهای زرد پاییزان شدم
ارسلان رشیدی
پنجره نه آینه اسـت، نه شـیشـۀ شـکسـته
رگههای باران روی دیوار،
خطِ انگشـتِ برادر کوچکم اسـت
که سـالِ پیش، روی نقشـۀ کفِ دسـتم
مرزهای سـرخِ عشـق را با خودکار قرمز کشـید...
با هر نَفَس،
سـاعت را به مُشـت میفشـارم:
شـنها به پروانه تبدیل میشـوند
و دیوارها
پر از آوازِ ماهیهای قرمزِ حوضِ قدیم.
سـتارهها پشـت ابر میرقصند
مثل روزی که مادرم
لباسِ عروسِ خود را به ابرها امانت داد
و چمدانها
پر از دانههای گیلاسـی اسـت که هرگز کاشـته نشـد...
صندلی پدربزرگ
شـاخهای خشـک از نغمههای بیقرار اسـت،
و ردّپای من بر گِلِ حیاط
الفباییسـت که باران
حرفِ «کوچ» را از آن شـسـت.
اگر قابِ عکس را تکان دهم،
صدای خندههای مادربزرگ
مثل برگِ خرما از میان قاب میریزد
و آینه
ترانههای سـقف را به زبانِ مورچههای کارگر زمزمه میکند.
هواپیماهای کاغذیام
بالهایشـان را از پرهای قناریِ مرده میدزدند
و سـفر
پلک زدنِ دریاسـت به رنگِ قرصِ خوابآور...
وحید امنیتپرست
ای مستیِ ایامم، ای جامِ میِ نابم
پیر کن قدح من را، می ریز که بی تابم
از مویِ پریشانت، آشوب شده این دل
وز طاقِ دو ابرویت، وارونه شد ایامم
گر با تنِ عریانت، یک شب به سحر آرم
محسور شود جسمم، مستانه شود جانم
در حسرتِ آغوشت، طی شد تمام عمر
تا جای دهی من را، میسوزم و میسازم
در روز جزا خوانند، وقتی گناهانم
جز عشقِ تو چیزی نیست، در نامه ی اعمالم
سید مهدی سجادی
رودها را را خشکاندید و سست کاخهایتان بنا کردید بر بسترش.
این قطره اشک مادران است
این قطره اشک کودکان است
این قطره اشک همسران است
بر سر مزار لاله ها
اینک بشنوید خروش سیل بنیان کن
این صدای نداشته وجدان شماست.
این صدای ویرانی کاخ های شماست.
این صدای مقلب القلوب است.
مسعود حسنوند
در امتداد شب و ماهی که هلالی شد
روی من روسیاه هم زغالی شد
انگار هزاران سال بی تو مانده ام
در زیر پاهای تو مثل گل قالی شد
فرمانروای شهر عاشق ها فرمان داد
داشتن تو هم محال و هم خیالی شد
از عشق ترسیدم ولی من دوستت دارم
من هول خوردم و لبانم تبخالی شد
یک گوشه ی این دل هنوزم زنده است بی تو
من سوختم اما همه گفتند عالی شد
ثریا امانیان
یک دست دور و
یک دور
دستِ دیگرم
با هر دو دست
معنای واژه ی دور دست می شوم
دستی اگر
بر روی جای خالی شانه ای
تنهایی ام
گلی
مجسمه از خویش و
باورم…
علی مومنی