یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در مسیر سرنوشت

در مسیر
سرنوشت
چشمان سیاهت
روشنی قلبم
و چراغ آرزوهای من است
تو نه سَرابی
نه کویر
تو خودِ خود
چشمه ی جوشانِ عشقی


معصومه بهرامی پور

تاب نیاوردی2/2

تاب نیاوردی
حق داری
این سراشیب هیجان ندارد
بامن قدم زدن
فقط می ترساندت
نه
اصلا چرا قدم بزنی
نیاز من
بی نیازی تو
به هم نمی آید
آرامش
تو
واین همه تشویش
این همه آشوب
دریایی که فوران میکند
درست مثل آتشفشان
به هم نمی آیند
تصورکن
دیروز من همان جا بودم که تو ایستاده ای
امروز
موج
تلاطم
آتش فشانی
درمن است
حتی نمی بوسمت
نسوزی
وگرفتار گرداب نشوی
فقط نگاه کن
چقدر
موج
واین فوران
ازآنجاکه توهستی زیباست
نقاشی ت رابکش
دوستت دارم
جلو نیا..

ابوطالب احمدی

گاهی سکوت ، فرصت ابراز درد نیست

گاهی سکوت ، فرصت ابراز درد نیست
پایان با شکوه ، ستیز و نبرد ، نیست
تعبیر ، رفتن و در خود شکستن است
وقتی کسی کنار تو ، جز آه سرد نیست
باید ، تمام شهر بدانند ، که بعد از این
هر عابر شکسته دلی ، کوچه گرد نیست
خلوت نشسته با شب و غم‌های کوچه ها
‌مردی که غم به دلش نیست مرد نیست
دیگر نگو ( سکوت ) نشان رضایت است

گشتم ولی نبود ، عزیزم ، نگرد نیست

علی موحد

فردا که مرا به داد خواهی ببرند

فردا که مرا به داد خواهی ببرند

صد حلقه ی تَنگ بر گلویم بنهند

گویم که چرا دوباره بیداد کنید ؟

عدلی که نبوده است آباد کنید

مصطفی مروج همدانی

دریغا این کابوس منادی عشق و ترانه نبود

دریغا
این کابوس
منادی عشق و ترانه نبود
که گیسو پیچ ،
هزاران ستاره مغموم خواب خود کرده ایم

حالا تو بیا
سر سطر تکلم درد را بنویس
ابر هم که در دوایر باد
با شال شب میاد و
بر گلوگاه ماه خیمه می زند


به نشین کنار من رویا
به تماشا
حوالی دیار ما
دیرینه سالی است
که اندام جغرافیا آینه شکسته
و چهره زیبایت هزار پاره


بیژن شیخ زاده

بی تو ای عشق نخواهم همه‌ی دنیا را

بی تو ای عشق نخواهم همه‌ی دنیا را
که تو اعجاز حیاتی نفس عیسی را

این که دل در تله افتاد خودم فهمیدم
از همان لحظه که دیدم رخ آن زیبا را

گفتم ای دل بکشان بار غمش را بر دوش
چون بیرزد اگر آتش بزند آن ما را

آرزویم همه اینست که چون پروانه
شمع آتش بزند بال و پر شیدا را

کاشکی پرده بیفتد بشود ماه عیان
مژده بر وصل دهد باد صبا شب‌ها را


مرضیه شهرزاد

عشق‌آلود ترین نقش جهان، چشمانت

عشق‌آلود ترین نقش جهان، چشمانت
هرچه چشم است تو را حسرت دیدن اینجا
لب اگر وا نکنی غرق سکوتی محض است
هرچه گوش است تو را شوق شنیدن اینجا

شهر آلوده و اعجاز نجابت در توست
سینه مشغول به تقدیس و سجودت باید
گشته خورشید میان مژه‌هایت پنهان
تن سرما زده را لطف وجودت باید

با تو آرامم و خوشبخت و خیال آسوده
بی‌کسی‌های دلم با تو فراموشم هست
بی‌تو تنهایی و حسرت به دلم می‌ریزد
درد و غربت همه شب تنگ در آغوشم هست

زندگی را به نفس‌های تو محتاجم من
کنج آغوش تو از کل جهانم کافیست
با تو، خوشبخت‌ترین آدم دنیا بودن
قصه‌ای هست که در طرح لبانم جاریست

خضرالدین بحری