ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زندگی جز طرح غم پرداختن چیزی نبود
بود شاید برشما، اما به من چیزی نبود
مادرش خوانند دنیا را نمیدانم چرا
او به جز مرد خشن یا بد دهن چیزی نبود
آنچه از مردانگی گفتند، تنها قصه بود
غیر یک دشنام ناموسی به زن چیزی نبود
هرچه میبینم جهان مرداب میآید به چشم
غیر رفتن تا گلو در این لجن چیزی نبود
حال دل گر خوش نباشد زنده بودن بیبهاست
این بشر جز مردگانی بیکفن چیزی نبود
عشق باید خاطر از عالم رها سازد، ولی
غیر دل در دام غم انداختن چیزی نبود
خضرالدین بحری
عشقآلود ترین نقش جهان، چشمانت
هرچه چشم است تو را حسرت دیدن اینجا
لب اگر وا نکنی غرق سکوتی محض است
هرچه گوش است تو را شوق شنیدن اینجا
شهر آلوده و اعجاز نجابت در توست
سینه مشغول به تقدیس و سجودت باید
گشته خورشید میان مژههایت پنهان
تن سرما زده را لطف وجودت باید
با تو آرامم و خوشبخت و خیال آسوده
بیکسیهای دلم با تو فراموشم هست
بیتو تنهایی و حسرت به دلم میریزد
درد و غربت همه شب تنگ در آغوشم هست
زندگی را به نفسهای تو محتاجم من
کنج آغوش تو از کل جهانم کافیست
با تو، خوشبختترین آدم دنیا بودن
قصهای هست که در طرح لبانم جاریست
خضرالدین بحری