ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این قصه می خواهد یکی افسانه تر باشد
ناچار او باید کمی دیوانه تر باشد
ای کاش من مست نگاهش باشم و او هم
در عاشقی دُردانه ای ویرانه تر باشد
در منزل جانان که راه ِامن و عیشی نیست
ای کاش پای ِشمع ِعشق پروانه تر باشد
حجم فراقش برده از کف صبر و هوشم را
در شعر من باید کمی شاهانه تر باشد
هنگام بحث و گفتگو حتی کمی دعوا
خوب است او با من کمی فرزانه تر باشد
در حسرتم از روزگار سرد و نومیدی
بر گریه های من کمی او شانه تر باشد
تا سر کشم یک جرعه از جام وفای او
شاید که در جنگ مَنَش رندانه تر باشد
فریما محمودی
من را به پای عاشقی هایت صدا کردی
وانگه به درد لاعلاجی مبتلا کردی
هم زندگانی هم جوانی را تلف کردم
اما مرا در پیش چشمانم فدا کردی
گفتی برای با تو بودن سخت تب دارم
هی زخم بر جانم زدی و هی دعا کردی
من سوختم در هر نفس آیینه هم شاهد
وقتی به جرم عاشقی بر من جفا کردی
از غصه می پیچیم به خود پروانه ام، آری
کم کم برای سوختن آتش به پا کردی؟
پروانه آجورلو
آمد ردیف شعر دلت با: نمی شود
دردم میان شعر و غزل جا نمی شود
می سوزم از حرارت و با دستمال خیس
تبلرزه های عشق مداوا نمی شود
دارم تمام یاد تو را درد می کشم
این دردها برای تو معنا نمی شود
دارند از کنار تو آرام می روند
این سالها که با تو و من ، ما نمی شود
بغضی گرفته راه نفس های شعر را...
ابری که جز به بارش دل وا نمی شود
هی سعی کرده ام که از این دل بشویمت
دارم تلاش می کنم اما نمی شود
هی منتظر نشستم و گفتی که: صبر کن
صبری شبیه غوره که حلوا نمی شود
پرسیدم از نگاه تو وقتش نیامده
این بود پاسخت که: نه حالا نمی شود
این خواب ها که برده مرا از خیال تو...
تعبیر عاشقانه ی رویا نمی شود
بیزارم از تمام جهانی که سهم ماست
جایی که مهر و عاطفه پیدا نمی شود
این آخرین شبی ست که خوابم نمی برد
دیگر، شبی به یاد تو فردا نمی شود
با آخرین غزل به هوایت گریستم
دیگر غزل سرای تو تنها نمی شود
دارم به رسم خاطره ها پاک می کنم
از روی گونه، اشک غزل را...، نمی شود...
فردا که قاب عکس مرا حجله می زنند
هرگز دلی برای تو شیدا نمی شود
آرزو بزن بیرانوند
سئوال مراجواب مختصر دادند
شیرینی خود رابه تلخی من سر دادند
جوانیم به جنگ بسامد ونابرابر
گذشت
در حمله های سخت مرا با حریف
قدر دادند
سئوال بی جواب خویش را دوباره می گویم
چرا عمر بی تکرارم را به هیچ هدر دادند
شمع بودم و سوختم برای آدمها
سزا نبود بلبل از .خانه گل پر دادند
گاهی در پناه نورش به بزم شعر میرفتیم
چرا نهی که خورشید . از حمایت قمر دادند
دنیا برای عبادت و عشق و کمال بر پا شد
بجای عشق و محبت . عداوت را به بشر دادند
اما برای داشتن تو. هزار درد سر دادند
مسعود پوررنجبر
لبریزِ عشقم تا تو با من مهربان هستی
در قلب من تا عمر دارم جاودان هستی
دائم برایم جان پناهی جانِ جانانم
هر شب برای یارِ مستت آشیان هستی
عشقت به پایان میرسانَد دردهایم را
میبوسمت وقتی چنین آرامِ جان هستی
باید حضورِ بی ریایت را ستایش کرد
وقتی چنین با عشق و مستی نغمه خوان هستی
با بودنت هر شب خدا را شکر باید کرد
لبریزِ عشقم تا تو با من مهربان هستی
مهدی ملکی
آن که در فهم کسی ناید فقط دانم تویی
بهترین هست و بودی، عشق و ایمانم تویی
ابرها چون دست وحدت می دهند از بهر تو
بر نمود سبزه زاران برف و بارانم تویی
جاده ای تاریک را باید به بستش رسید
امتداد روشنی هایی فراوانم تویی
گر بنوشم مهر و مه از چاشنی یاد تو
روح بی پایان دراین قالب که انسانم تویی
برخلاف موج گر گاهی شناور می شوم
هم سرشت سرنوشت فکر و پیمانم تویی
بی تو هرگز در وجودم پای صلح و جنگ نیست
زشت و زیبا، خوب و بد، شاد و پریشانم تویی
فایق غوری
عمریست که درکوچه عشق خانه ندیدیم
ماخانه به دوشان سروسامانه ندیدیم
آن ساغرمستی می ناب وعطش عشق
افسوس که ان ساغروپیمانه ندیدیم
مطرب چه خوش آن نی که ازان ناله بخیزد
چندیست زنی ناله ی مستانه ندیدیم
گویند که شمع ازسرپروانه بسوزد
سوختیم چو شمع وپرپروانه ندیدیم
دیوانه خوشست تاکه ببیندچوخودش را
دیوانه شدیم ورخ دیوانه ندیدیم
بگذشت وگذرکن توزما ای همه خوبی
ساقی توبخوان قصه که افسانه ندیدیم
نیما خراسانی