ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گاهی دلم مانند سنگ میشود
گاهی دلم از نبودت تنگ میشود
گاهی جهانم تیره یک رنگ میشود
گاهی عیانم با وجودت قشنگ میشود
گاهی دیدنت همچو شهرفرنگ میشود
گاهی چشمانت چو،شب رنگ میشود
آری پای من از دوری تو لنگ میشود
عرفان محمدپناه
عشق را هم می توان از قلب انسان ها گرفت؟
تا که دردی کم شود، اندوه دل ها را گرفت؟
عشق را هم می توان پرواز داد در آسمان؟
نه بال و پر بگشود و از هر چشم، زهری را گرفت
عشق را هم می توان در عمق دریا غرق کرد؟
نه موج دریا ساحلش را تنگ در جانش گرفت
عشق را هم می توان پشت نگاهی حبس کرد؟
نه گونه های شرم، اشکی را ز زندانی گرفت
عشق را هم می توان با خنده تلخی فروخت
نه آه سردی نغمه دل را ز ماوایش گرفت
حامد مرادی
جای خالی خیابان ها
درخت ها را کلافه کرده
شاخه ها در تنم می شکنند
نمی شود دیوار ها را پنهان کرد
دارد این شهر کم می کند جنازه ی مرا
گفته بودم رفتنم را حفره ای در دلت پنهان می کند
نمی شود خیابان ها را پنهان کرد
هرچه در ها را باز می کنم
تنهاتر می کند این تنهایی
چرا درها را باز نمی کرد
و چهره ام چون پرنده ای آسمان را پرکرده بود
به دنبال خودم می دویدم و نمی دانستم تنهاییم را دنبال می کنم
سنگ بزن
و شیشه های مرا بشکن
محمد رضا ترابی
یـاد آکنده از عشق ؛ دلبر و گلعذار را چـه شـد
عـهد و پیمان اَزلی ؛ یـار و جـانـان را چـه شـد
اُفق سرخ رود میعاد قوی نقرهفام زِ نیلوفر آبی
تاکستانِ عشق شراب لعل قدحپیما را چه شد
دل خلوت نشینِ کنج میخانه ؛ مستانه مست
نوازد تار نوایخوش؛کان دلشدهگان راچه شـد
دیـده گریان و دل لرزان ؛ بیقرارِ وصل عشق او
پرسیدم آن ستارهٔ درخشان؛مه تابان را چه شد
سیمین پورشمسی
وقتی نگاهم می کنی ، آیینه ی بیزنگ باش
چون چشمِ شبنم در چمن با خار و گل یکرنگ باش
یکرنگیِ ظاهر ترا ، ایمن کند از هر گزند
در محفلِ دیوانگان همتای بی فرهنگ باش
جز دل نمی باشد مکان آن عشقِ عالمسوز را
خواهی در آغوشش کنی ، تا زنده ای دلتنگ باش
خالی نمانَد از گُهر ، دستی که بخشش میکند
در مهرورزی مثلِ آن خورشیدِ زرّین چنگ باش
از گوشمال آهنگ می سازد برایت آسمان
بی گوشمالِ آسمان ، خنیاگرِ آهنگ باش
خصمِ درون از دشمنِ بیرون به تو جانی تر ست
با دشمنانت کن مدارا با خودت در جنگ باش
خونت در این وحشت سرا سهل از عقیقِ سرخ نیست
مانندِ لعل از چشمِ بد مخفی درونِ سنگ باش
هر گاه سازِ زندگی با برگِ دل ناکوک شد
پا در میانی کن برو ، چون راه پیشاهنگ باش
بازارِ زر را دین فروشان خالی از زر کرده اند
قلبِ خودت را باز دار از قلب و بی نیرنگ باش
جواد مهدی پور
به خروسها اعتماد نکرد
و شب تا سحر سوسو کرد
گرهی هم
به گره های روسری اش اضافه کرد
در راه
هر آنچه می خواست بگوید
با خود زمزمه کرد
هنوز بوی قدمهای او
در صبح کوچه ها مانده بود
و عطرش را می شد ردیابی کرد
وقتی به او رسید
همه سلامش خورده شد
و غمی بزرگ آرزو کرد.
علیرضا زرقانی