یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

غُصّه در دل مثل زَر دارم برای آینه

غُصّه در دل مثل زَر دارم برای آینه
در صدف چندین گُهر دارم برای آینه

خنده ام از روی ناچاری ست پیش دیگران
گریه ها در چشمِ تر دارم برای آینه

بر لبم از بی زبانی ، مُهرِ خاموشی نزن
تیغ ها زیر سپر دارم برای آینه

باغ اگر بر من قفس باشد تماشا کردنی ،
باغ ها در زیر پر دارم برای آینه

خار بی برگم ولی از داغِ عشقِ ارغوان
لاله زاری در جگر دارم برای آینه

عمرِ کوتاهم اگر با من وفا داری کند
سروِ سبزی در نظر دارم برای آینه

سردیِ دوران اگر چه پایِ رفتن را گرفت
دستی امّا در هنر دارم برای آینه

از سبکدستی شَوَم چون پنبه ی مینای مِی
فتنه ها در زیر سر دارم برای آینه

چشم اگر بستم به فرزندانِ دنیا ، باک نیست
ماهِ کنعان در سفر دارم برای آینه

جواد مهدی پور

اهلِ دل را عشق ، روزی میکند بیمـارِ خود

اهلِ دل را عشق ، روزی میکند بیمـارِ خود
دل که شد بیمار ، آسان می کند انکارِ خود

پیشِ چشمِ آینه ، هر کس خود آرایی کند
مثلِ گل غلطد به خون از سرخیِ دستار خود


در قمارِ زندگی ، لب را به آبِ تیغ شست
آن که چون منصور افشا کرد از اسرارِ خود

شرم کن از غنچه ی خاموش با چندین زبان
تا نباشی مثلِ بلبل ، عاشقِ گفتار خود

خنده وار از روی لب ها ، برقِ فرصت می جهد
نگذران در خوابِ غفلت ، دولتِ بیدار خود

در گشادِ کارِ خویش از آسمان همّت نخواه
آسمان سرگشته تر از ماست پایِ کار خود

حُسنِ عالم سوز ، از مشّاطه باشد بی نیاز
گرم دارد گوهر از تابندگی ، بازارِ خود

گاهی از آوارِ خود در خویش مدفون می شوم
گاه ، می رویم دوباره از دلِ آوارِ خود

زندگی ، بیهوده بودن در رکابِ مرگ نیست
گردشِ آغاز و انجام ست با پرگارِ خود


جواد مهدی پور

وقتی نگاهم می کنی ، آیینه ی بیزنگ باش

وقتی نگاهم می کنی ، آیینه ی بیزنگ باش
چون چشمِ شبنم در چمن با خار و گل یکرنگ باش

یکرنگیِ ظاهر ترا ، ایمن کند از هر گزند
در محفلِ دیوانگان همتای بی فرهنگ باش

جز دل نمی باشد مکان آن عشقِ عالمسوز را
خواهی در آغوشش کنی ، تا زنده ای دلتنگ باش


خالی نمانَد از گُهر ، دستی که بخشش میکند
در مهرورزی مثلِ آن خورشیدِ زرّین چنگ باش

از گوشمال آهنگ می سازد برایت آسمان
بی گوشمالِ آسمان ، خنیاگرِ آهنگ باش

خصمِ درون از دشمنِ بیرون به تو جانی تر ست
با دشمنانت کن مدارا با خودت در جنگ باش

خونت در این وحشت سرا سهل از عقیقِ سرخ نیست
مانندِ لعل از چشمِ بد مخفی درونِ سنگ باش

هر گاه سازِ زندگی با برگِ دل ناکوک شد
پا در میانی کن برو ، چون راه پیشاهنگ باش

بازارِ زر را دین فروشان خالی از زر کرده اند
قلبِ خودت را باز دار از قلب و بی نیرنگ باش

جواد مهدی پور

گوهـرِ انصاف را ، جز با خِـرَد میزان نکن

گوهـرِ انصاف را ، جز با خِـرَد میزان نکن
گنج تا در سینه داری ، ناروا طغیان نکن

ترکِ حیوانی ، به حیوان زندگی بخشیدن ست
مالِ مور ناتوان را بی امان تالان نکن

آسمان باش از برای دشتِ تشنه گریه کن
پای خود پیچیده مثلِ کوه در دامان نکن

درد تا در عرصه ی دل کامرانی می کند
عمر را صرفِ طبیب و منّتِ درمان نکن

سَبحه ی صد دانه در معبد نمی آید بکار
رشته ی زُنّـار را شیرازه ی قرآن نکن

ساحلِ بحرِ تمنّا می شود کامِ نهنگ
جانِ خود را غرق در دریای بی پایان نکن

کارِ عاقل نیست دین دادن به دنیای دنی
نقدِ یوسف را عوض با سیم ، ای نادان نکن

روزی هر کس به قدرِ سفره ی او می رسد
چون حریصان ، آبرو ریزی برای نـان نکن

هست اینجا سر زمین وحیِ عشق و آینه
جان فدای پرچمِ خونرنگ ، جز ایران نکن

جواد مهدی پور

آن ماه که در برکه به دستِ بشر افتاد

آن ماه که در برکه به دستِ بشر افتاد
افتادگی آموخت ، ولی در خطر افتاد

در باغچه با دست تهی از همه ، سَر شد
سروی که برافراخت قد و بی ثمر افتاد

پوشید لباسِ زرِ خود را که سحر شد
در طالع آن بود که شب ، از نظر افتاد

در باد گرفتار شد آن ریگِ بیابان
آواره شد و در دل کوه و کمر افتاد

بی قاعده چون خواست کسی نام و نوا را
عبرت شد و از گوشه ی ایوان ، بَتَر افتاد

عشق ست که از عقل گره را بگشاید
آن عقل که با عشق در افتاد ، بر افتاد

افتادگی از پرتوی خورشید بیاموخت
زر ارزش جان یافت ، به خاکِ گُهر افتاد

هر بار که از عشق سراسیمه سخن رفت
تا لب به لب آمد ، دهنی در شَکَر افتاد

جواد مهدی پور

شاه ست کسی که نظری سوی گدا کرد

شاه ست کسی که نظری سوی گدا کرد
در خلوت دل توبه به درگاهِ خدا کرد

یک دل نشکست از طرفِ سنگِ نگاهش
آن آینه رویی که از آیینه حیا کرد

هر معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
در طرز بیان و قلم از خویش جدا کرد

از بی ثمری ، سبز در این باغچه رویید
با دستِ تهی غائله ی سرو بپا کرد

با قامت زیبای خودش کرد قیامت
آن کوکبه که ریشه در اندیشه ی ما کرد

چون آب که در ریشه رود گُل شود آخِر
در مکتب آیینه دلان نشو و نما کرد


پیمان نشکست ، عزّت پیمانه بماند
جانانه به آبادی میخانه ، وفا کرد

در مکتب خون آن که به خاکِ گُهر افتاد
با سجده به هر دستِ خطاکار دعا کرد

هر کس که در آیین سخن رنجِ قلم داشت
در سینه ی ما مثل غم از روزنه جا کرد

جواد مهدی پور

آنچنان در عشق رویت آبرو را داده ام

آنچنان در عشق رویت آبرو را داده ام
عاقلان گویند که از ساده لوحان ، ساده ام

سخت میگیرند مردم ، دست های نرم را
دست هایم را برای نرم دستان داده ام

طعنه ی نرم براندازی زدی طوفانِ جان
در گذرگاه ِ عبورت ، اینچنین افتاده ام

دیشب از پروانه ها آموختم این رسم را
جانفشانی می کنم تا مرگ هم آماده ام

شیخ اگر چه شیشه ی میخانه ها را بسته است
در صف اول هنوز از سر کشان ِ باده ام

پای دل را در عبور از خود ، به مهرت بسته ام
در جهان ِ بسته با پیمانِ جان آزاده ام

با دعا میخواستم تا در امان دارد تو را
آن خدایی که مرا بنشاند بر سجاده ام

خاکیان را چون که نسبت نیست با افلاکیان
با غم عشق تو در این خاک گلخون زاده ام


جواد مهدی پور