یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کاش دگر بارتبر دست درختان افتد

کاش دگر بارتبر دست درختان افتد
گذر شیر نری باهوی بیابان افتد

لاله‌ها فصل زمستان همگی می میرند
گذر بهمن خون به ماه آبان افتد

شاخه های تر و خشک را نسوزان
باهم
گذر شاخه تر گاه به گلدان افتد

قدما گفته اند بار به بارخانه گران است
درعجب نیست گذر زیره به کرمان افتد

قمریان شرط تفرج آذوقه انبارش گفت
عندلیب دیر به اندیشه فردای زمستان افتد


مسعود پوررنجبر

من به رخسار تو چون می نگرم

من به رخسار تو چون می نگرم
آشوبی
آتش از نوک مویت رسید تا مرکز
هوشیاری تو

سوخت کاهدان را
سوخت هر آنچه نداشتی در این گنجینه

مغز تو می‌سوزد و تو دنبال بوی
پلشش میگردی

در کدام دوره تاریخ واماندی
نکند در غار سیصد ساله اصحاب رقیم
خوابیدی

سکه دقیانوس گرفتی در دست
پی چی میگردی
نکند مسخ جادوگری فرعونی

چه زدی
گل کریستال یا شیشه
سوختی پدر اندیشه

بردنددار و ندار همه مردم را
تو به دنبال خر گم شده خویش میگردی
ملخ آمد همه صحرا را خورد
تو به دنبال شتک.نحس و نجس
میگردی
عرب و ترک و مغول معرکه خالی کردند

آنچه بر جای بماند
خویش و بیگانه تفاهم کردند

بیکران آبی عمان و خلیج‌فارس
موج خون می‌زند
تو به دنبال کُر و قطره خون میگردی

داس بر سر مردم اس مزن
داس بر کمر گندم زن
تا سر سفره بیوه زنی بنشیند

آتش بر کپر مردم بیمار مزن
اینقدر دار مزن

خاموش کن آتش را
از سر خویش و دل مردم فقر


مسعود پوررنجبر

زندگی کردن بدون غم نمی آید بمن

زندگی کردن بدون غم نمی آید بمن
فقر و بیماری قرین است و حشم نمی آید بمن

این جهان گر که دهد سهم مرا از آب و خاک
خوش نمی رقصم که شادی هم نمی آید بمن


عطر مست گل اگر دادی به سیل اشک و آه
در فراقت سیل و اشک و غم نمی آید بمن


کوزه ای پر از شراب و دُرد و درد

کرسی میخوارگی با دست ستم نمی آید بمن

با جفای یار من از وفا پر می شوم

درد در من آشنا و کم نمی آید بمن

نان و ریحانی مرا خوشتر باشد از کباب

کاخ ساسانی و جام جم نمی آید بمن


مسعود پوررنجبر

هر بارکز در این خانه گذرکرد دلم

هر بارکز در این خانه گذرکرد دلم

لرزید تنم
نکند باز عاشق بشوم
دل که عاقل نمی شود

دل که مطیع من نیست
دل بی بند و باره
بی لگام و افساره

باید زود بروم
تا عطر گل سرخ این خانه
بی تابم نکرده
مستم نکرده
باید بروم


تا صدای پایی لرزه بر اندامم نینداخته
باید بروم
تا از این کوچه دلم گذر کند
اگر حالی باقی ماند
اگر ذهنم ابری نبود
خود را از زیر انبوه خاطرات
بیرون بکشم
نمی‌شود. نه نمی‌شود
باید عکس تورا از نظرگاه چشمانم
بردارم
چشمم به تصویر مهربانت
که می افتد
آرام آرام میشکنم و فرو میریزم

نازنینم چه کنم دست و پا گم کرده ام
خالی شده از خویشم
بیا مرا پرکن
پرکن از خودت .عشقت
با سلامی با کلامی
با شعری . سطری
حتی با صدای پایی


مسعود پوررنجبر

سئوال مراجواب مختصر دادند

سئوال مراجواب مختصر دادند
شیرینی خود رابه تلخی من سر دادند

جوانیم به جنگ بسامد ونابرابر
گذشت
در حمله های سخت مرا با حریف
قدر دادند


سئوال بی جواب خویش را دوباره می گویم
چرا عمر بی تکرارم را به هیچ هدر دادند

شمع بودم و سوختم برای آدمها
سزا نبود بلبل از .خانه گل پر دادند

گاهی در پناه نورش به بزم شعر میرفتیم
چرا نهی که خورشید . از حمایت قمر دادند

دنیا برای عبادت و عشق و کمال بر پا شد
بجای عشق و محبت . عداوت را به بشر دادند
اما برای داشتن تو. هزار درد سر دادند


مسعود پوررنجبر