ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ای یار مرا وسعت صحرا شدنم نیست
تو هیچ مگو طاقت دریا شدنم نیست
در این دل من آری اگر ذوق غزل نیست
زانروست دلی همدم غم ها شدنم نیست
من شاعر دلتنگی دل های حزینم
چون بغض گران هیچ سَرِ وا شدنم نیست
حتی شده ام مشمئز از رایحه ی شب
آن سان که مرا طاقت فردا شدنم نیست
دیگر غزل از وصف رخ یار نگویم
من را که به جز حسرت تنها شدنم نیست
مصطفی ملکی
از روز الست نام خدا نام علی بود
اسرار خدا با علی و نسلِ علی بود
تا بود علی بوده و تا هست، علی هست
چون عالم بالا رخ و تصویر علی بود
ای گم شدهء راه به دنبال چه هستی؟
بر چرخ تماشا، همه چون نقشِ علی بود
دیوار، نه از کعبه شکست تا که بیاید
از روز ازل زادهء خیرالبشری، بود
پرسید چرا او ز همه پیشترین است
گفتا گرهء چشم رسولان، گره در چشم علی بود
رخصت بده جانا که بگویم
مقصود و مرادِ همه خلقت، ز علی بود
علی عباسی
من میان آب و آتش بی شکیبا سوختم
در میان بغضی از دیدار تو جان دادم افروختم
سعی در این بود جان را تاب دیدار آورد
در دو چشم خواب و بی روحت به حرمان سوختم
آه از آن دیدار آخر آه از آن چشمان سرد
من به رویای نگاهت باز هر شب دوختم
دستهای سرد و بی روحت نفس از من ربود
بعد از آن هر شب به دنبال نگاهت ساختم یا بافتم
الهه رزازمشهدی
اینجا مردم من
فقط برای یک نان ساده
تمام عمرشان هدر می رود
مردم کشور من دیگر بلد نیستند
آرزو کنند و رویا بسازند
اینجا تنگدستی قاتل آرزوهاست
اینجا آفت در جیب های ما زندگی می کند
اینجا سالهاست در دل مردم
یک غروب سرد حکمرانی می کند
اینجا مادری برای زنده ماندن
کودکش را می فروشد
و غمِ نان ما را در همان پله ی اول
زنجیر کرده است
ما از بهشت چیزی نمی دانیم
اما تا دلت بخواهد جهنم را تجربه کرده ایم...
"سپهر آهنگی"
بشنوید ای عاشقان این ساز عشق
دم بگیرید ای همه همراز عشق
این نوای سینه چاک عاشقیست
نغمه های سوزناک عاشقیت
داستان عشقِ عطار دلست
دل ، همان مقصد، همان سرمنزلست
دل ، همان گنجینه ی اسرار حق
گوهر پُر قیمت بازار حق
دل، اساسِ کارگاهِ خلقت است
جایگاه عشق و علم و حکمت است
دل نباشد ، آدمی افسرده است
باغِ جان بی او ، گلی پژمرده است
بانگِ عطارِ دلت را گوش کن
عقل را از عشق او بیهوش کن
باز از دل تا حکایت می کنیم،
از جدایی ها شکایت می کنیم
روح ما سیمرغ این کوه دلست
کوه دل،والاترینِ منزلست
قاف دل، سیمرغ روح و جان ماست
از ازل این یار ، هم پیمان ماست
کوه قاف از ما عزیزان دور نیست
آن کسی بیند که چشمش کور نیست
یار ما با ما وُ تو ، غافل چرا ؟
بین او و ُ ما بگو ، حائل چرا ؟
هرچه گویم با تو بشنو ، لاف نیست
هرکسی لایق به کوهِ قاف نیست
کوهِ قافی را که می جویی ، دلست
روح سیمرغی که می گویی ،دلست
چین که می گویی، همین دنیای ماست
پَر که می گویی ،همین سودای ماست
چینِ عالَم ابتدا بی نور بود
کاملاً تاریک و سوت و کور بود
هرچه بینی در جهان ، زان پَرّ اوست
عالَم تابنده از این فَرّ اوست
هر پَری سیمرغِ کوی دلبرست
این نشان از آن نشان اکبرست
جمله عالَم ، مرغکان آن رَهَند
سالک سودایی شاهِ مَهَند
رهروی باید که جان شیدا کند
پادشاهِ روح را پیدا کند
گر هزاران مرغ دیدی در مسیر ،
در خَم آن پادشه باشند اسیر
هرکه این سیمرغ را آواز داد،
بر فرازِ قافِ دل پرواز داد
خویشتن را کوش تا پیدا کنی
این دلِ مجنونِ خود ، لیلا کنی
لیلی و مجنون تو ، این روحِ تو
روح هم سیمرغ و پیر وُ نو ح تو
تا نگردی آشنا با روح خویش ،
در نیابی ، پادشاهِ نوح خویش
قاف دل تنها مکان عاشقیست
قاف و سیمرغ تو جانا خود ، یکیست
روز و شب تا کی دو چشمت بر در است؟
چشم واکن تا ببینی در بَر است
من رها کن، جملگی او می شوی
در فنای خویشتن هو می شوی
خویش را در خویش چون پیدا کنی ،
رو به سوی حضرت یکتا کنی
هرچه بینی ، آن رُخ نیکوی اوست
عالَمی غرقِ اناالحق گوی اوست
قاسم یوسفی