یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

الا ای مرغ شب خوانی پیامی بر بَرِ جانش

الا ای مرغ شب خوانی پیامی بر بَرِ جانش
بگو آن جان جانان را،به کام دل مَرنجانش
عجب الهام شد برمن، که جانانم نمی خوابد
علاجی هم نمی خواهد، بر آن بیمار چشمانش
صدا کردم نفسهایش، به تنگ آمد همه جانش
صدای بغض دردآلود، عیان کرد راز پنهانش
بپای بُرد طائر روحم ،پرید در راه آستانش
ولی شد زخمی صیاد، بیفتاد روی دامانش
سکوت دل شکست آهش، بزد تیری زمژگانش
ملالی نیست درمانش،عجب دردیست هجرانش
من و دلبر به کُنه درد، دریده باد پای مرگ
علاجیست قلب بیمارش،تن یار وگریبانش


مرضیه فتحیان

هنرمندبایک قلم ساده

هنرمندبایک قلم ساده
میکشید نقاشی های فوق العاده
میکشد منظره ای زیبا
میزندبا ابرنگ به او رنگ سبز
میکشدخورشید را زردوتابنده
تابتابد به گل های مزرعه
میکشد گل رز ویاس وبنفشه
تاشود مزرعه ی اودرخشنده
میکشد دختری شاد وزیبا

تابکند شادی در مزرعه درمیان گلها

ملیکاسیدالحسینی

صبح‌ها قیام می‌کنم

صبح‌ها قیام می‌کنم
قیامت می‌شود نانوایی،
تا نان بپزد چند مغزِ مفت می‌خورم
منقلب می‌شوم
کلسترول خونم با‌لا می‌رود
آمبولانس، من را آژیر می‌کشد
بیمارستان از ترس، تخت تهی می‌کند
پرستاران تخت را از من پُر می‌کنند
آی سی یو با ضربان قلبم دوباره جان می‌گیرد
دکتر می‌گوید هوایت را دارم
هوایم را به من تزریق می‌کند
در گوشم می‌گوید i see you
در برگه‌ی فوت می‌نویسد:
،،انقلابی،،
و فردا صبح
در کالبدی دیگر
قیام می‌کنم


هومن نظیفی

دلی به ارزش تمام

دلی به ارزش تمام
چه مفت می دهم به باد
تو در بلندی غرور
و من به قعر می روم
برو برو که رفتنی است
هرآنچه دل سپردنی است

فروغ فرهام

من به بت قصد تو کردم سجود

من به بت قصد تو کردم سجود
تنها تو هستی مرا کمبود

همه جا نقش تو را می‌بینم
همه جا عشق تو را می چینم

هر کجا می‌نگرم تو هستی
شعله می‌گیرد در من مستی


اگر دیدی به چوب من سجدم
در حقیقت من تو را بندم

نقش تو را در چوب دیدم
سجده بر آن را برگزیدم

مهدی فلاح

برای رنج‌هایش هیچ راهی سوی پایان نیست

برای رنج‌هایش هیچ راهی سوی پایان نیست
یقینا زندگی با این همه اندوه، آسان نیست

اگر تقویم دارد با خودش فصل بهار اما
در این تقویم ها فصلی به جز فصل زمستان نیست

دلا اسوده‌ای که می‌رسد پایان شبان سرد ؟
مشو اسوده که بعد زمستانت ، بهاران نیست

اگر از دور می‌بینی به راه خویش شادی را
مرو سویش که شادی جز سرابی در بیابان نیست

هزاران زخم مانده روی روح ما ، ولی افسوس
که چیزی زخم‌های روح را یک لحظه درمان نیست

کنار این همه اندوه‌های در دلش پنهان
یقینا اشرفِ مخلوق‌ها این نسل انسان نیست


مصطفی یعقوبخانی