یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سخت می‌خندم در این تاریک ایام شباب

سخت می‌خندم در این تاریک ایام شباب
غم ز یاد من نخواهد رفت حتی با شراب

نیست ردی از خوشی یک‌دم شباب عمر را
من ندیدم در خلالش هیچ غیر از اضطراب

وعده‌ام دادند با رویا به شادی می‌رسی
رفتم و دیدم که رویا نیست چیزی جز سراب

دائما پیریم بعد از روزهای کودکی
این شباب عمر تنها بوده یک رویا و خواب

غرق اقیانوس حسرت‌هاست دائم زندگیم
نیست همراهی که او گیرد غریقم را ز اب

طی شد عمری از من و در عنفوانش دیده‌ام
کاین شباب افسانه‌ای زیباست تنها در کتاب

مصطفی یعقوبخانی

برای رنج‌هایش هیچ راهی سوی پایان نیست

برای رنج‌هایش هیچ راهی سوی پایان نیست
یقینا زندگی با این همه اندوه، آسان نیست

اگر تقویم دارد با خودش فصل بهار اما
در این تقویم ها فصلی به جز فصل زمستان نیست

دلا اسوده‌ای که می‌رسد پایان شبان سرد ؟
مشو اسوده که بعد زمستانت ، بهاران نیست

اگر از دور می‌بینی به راه خویش شادی را
مرو سویش که شادی جز سرابی در بیابان نیست

هزاران زخم مانده روی روح ما ، ولی افسوس
که چیزی زخم‌های روح را یک لحظه درمان نیست

کنار این همه اندوه‌های در دلش پنهان
یقینا اشرفِ مخلوق‌ها این نسل انسان نیست


مصطفی یعقوبخانی

کاش میشد تا که در پاییز مهمانم شوی

کاش میشد تا که در پاییز مهمانم شوی
باز گردی باز هم آرامش جانم شوی

ای تو گرما بخش شبهایم چه میشد لحظه ای
می‌رسیدی تا که گرمای زمستانم شوی

از بهاران خاطرم گشته تهی بی بودنت
میشود آغازبخشِ نوبهارانم شوی ؟

حق من این نیست که مجنون کنی من را ولی
من فراموشت شوم ، یار رقیبانم شوی

جز تماشایت که چیزی نیست درمانم ، فقط
میتوانی تو تمام عمر درمانم شوی


مصطفی یعقوبخانی

بنده ی کوی تو ام بنده نوازی میکنی

بنده ی کوی تو ام بنده نوازی میکنی
این دل افسرده را یک لحظه راضی میکنی ؟

آمدم تا که همه جان را قمار تو کنم
با منِ بازنده ی مغموم بازی میکنی ؟


هیچ میسوزد دلت از غصه های قلب من ؟
چون به خلوت ها کلاه خویش قاضی‌ میکنی

من سراپایم نیاز دیدن رو توی است
تو ولی با غیر از من بی نیازی میکنی

صحت حرف تو را میفهمد از احوال من
پیش هر کس چون که از من قصه سازی میکنی

آه ای قلب ترک خورده بگو‌ از هجر او
تا به کی با غصه خوردن جانگدازی میکنی ؟

مصطفی یعقوبخانی