ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هستی همه رخت از نظرم چون بر بست
هست از تو مرا هر آنچه از هستی هست
وه گر بجز اندر پی تو آرم پای
حاشا اگر از دست تو بردارم دست
محمد شریف صادقی
چو شدی عاشق از چشم معشوق دور شو
در پی نیزار علف پنهان شو
عشق را
فاصله معنا می دهد
و تپش زندگی
در دست کودکی مدهوش است
گل پژمرده دوستی نیابد جز خاک
وای از فراموشی خاک
تو به اندازه ی دشت ها هوشیار
مردمان شهر
به تنهایی گل می خندند
و شب از نگاه تو
پرده بر می دارد
تو می شنوی
صدای نفس معشوق را
که در پره های خشکیده ی یک برگ
شعور شب را می نوشد
و تو می گویی:
چه شب غمگینی
شادی خانی
گریه بی صدا
زهر درد آن بغض خفته در گلو بود
جاری شده بر چشمهایش
آن خشم فروخورده سالهای دراز
آن نگاه که بیهوده میکاوید
روشنایی را از میان تاریکی
در شبهای رو به فراز
طعم تلخی بود
نشسته بر زبان و هم بر لبهایش
آن دست که پرسه زد
در تمام این سالها
جستجوگر دست پر مهری بود
تا بفشرد با تک تک سلولها
افسوس
باقیمانده رنگ سپیدی بود
نشسته بر تکتک موهایش
مهرداد درگاهی
عشق باریدن گرفت
من نیز
قطره بارانم کز ابر شوق
بر دشتِ چشمت ریخته
تنها برای دیدنت،
زیر کدام چتری؟
نیامده ام جز
برای بوسیدنت،
جاری رودی میشوم
که تو
باشی مقصدش،
دریای بی پایان من
مرا در آغوشت بگیر...
مسلم اکبری ازندریانی
زندگی دیواری دارد
به بلندای دیوار چین
اسیر کرده ما را
نداریم گریزی از آن
پر ز نادانی
ندانم کاری
زندانی اجاره نشین
فکر می کردم
که بنویسم سیاهه ای
از آنچه دارم
چه می کنم با آن؟
بهر چه فنا کرده ام
این عمر،
این گوهر پر بها
که رفتنی ست ، بی همتا
داشته هایم
بسی بیهوده
افکنده از سیاهه
بسی رنج برده
خط خورده
بی استفاده
ایستاده ام مات و مبهوت
در کنار این دیوار
در فکرم
بنویسم سیاهه ای دیگر
از ندانم کاری؟
رنج برم بار دگر
برای یافتنش
داشتنش؟
و سپس؟؟؟
نمی دانم
عقلم به جائی نمی رسد
متاعی باید جست و خرید
که راه دارد به دل
داشتنش دلنشین
نوشیدنش شیرین
بشکند دیوار چین
رهائی بخشد
آزاد کند اجاره نشین
نخورد خط
پس از گاهی
از سیاهه دیرین
دکتر محمد گروکان
برمن پرندگان ِ بسیاری شعر خوانده اند
صبح گاه
تا مگر ، سیاهی شوم ِ شب را واگذارم و برخیزم
اما
گوشهای من سُرب اندودتر از آن است
که آوازی از او بگذرد...
من خوابم؟
نه...
به خواب زده ام گوشهایم را...
داریوش ریاحی
گاهی دلم، هوای پریدن می کند
با دیدن شکوه پر زدن شاپرک ها
خواهان رفتنم، به هر آنجا که می شود
دل را سپرد به قهقه ی قاصدک ها
از خود فراریم، نفسم مانده در قفس
شاید رسد موسمی از بادبادک ها
در شعله های یخ زده ی تار و پود خود
جا مانده قطعه ای ز پر سنجاقک ها
هر دم رسد خبر، که آینده روشن ست
می دانم، وعده ایست چوگل زالزالک ها
منصور نصری