ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از عشق دم زدیم و زمان در هوس گذشت
پیری رسید و عمر گران , در هوس گذشت
افسوس! شد تباه , همه ـ روزگارمان
از نوبهار تا به خزان در هوس گذشت
روحی نمانده است به پیکر چو مردگان
درد و دریغ و آه! که جان در هوس گذشت
هر روز , در هوس سپری گشت تا غروب
هر شام تا به وقت اذان در هوس گذشت
مقصود , از عبادت_مان بود چون بهشت
یعنی همین عبادت_مان در هوس گذشت
زیرا اگر که سجده به درگاه حق زدیم ـ
از اشتیاق باغ جِنان ؛ در هوس گذشت
سر را به زیر برف چرا میکنی چو کبک؟
دانی چو زندگی به زیان در هوس گذشت
آیا چهسان توان که از این عمر , دم زنیم
وقتی که در نهان و عیان در هوس گذشت
در هر نفس گذشت چو این عمر , بی هدف
با آهِ سینه سوز و فغان در هوس گذشت
جانی نمانده است در این جسم دردمند
زیرا روان و تاب و توان در هوس گذشت
گفتم حقایقی که به غفلت_سرای عمر ـ
در راه خیر و شر همه_شان در هوس گذشت
سرو چمان کمان شد و حاصل نداد؛ چون
تیری که بُگذرد ز کمان , در هوس گذشت
پیرانه_سر , رسید و به ظلمت , نشستهایم
چون زندگی و بخت جوان در هوس گذشت
(ساقی) چه سود شِکوه از این عمر بی ثمر
وقتی که عمرمان به جهان در هوس گذشت.
سید محمدرضا شمس
کافیست مدتى نباشى
طورى فراموش مى شوى!
که انگار از همان اول وجود نداشتى...
همان آدم ها که
بارها غصه شان را خوردی ،
غرورت را برایشان زیر پا گذاشتى
همانها که گفتند اگر نباشى
دنیا برایم معنایى ندارد
دقیقاً "همانها" تو را همچون
خاطره اى فراموش شده
در زباله ى افکارشان مى اندازند...
#سروش_کلهر
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده پستان ، میش مادر
دور از تو ما این بر ه گان* بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
در هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه های شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
من در جسمم زندگی نمی کنم
در نگاهی زنده ام
که به یاد تو خیره مانده است
پرویز صادقی
عشق، هدیه است...
جان دارُ مجسّم ! حادث میشود
تحمیلش نمیتوان کرد.
قلب را لبریز میکند.
با عقل فهمیده نمیشود
به چنگ نمیآید.
مقدریست که همه چیز را
دگرگون میسازد.
عشق، هدیه است...
تُردترینُ گرانمندترینِ هَر زندهگی.
دوست داشتنُ دوست داشته شُدن
وَ از نو شناختنِ هر روز.
مارگوت بیکل