| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
آن کماندار که دل برد به قوس ابرو
کرد شکار دل و آن فتنهگر صد گیسو
تیر نگاهش به دل افتاد چنان بیپروا
که زد زخمی و ماندم اسیر آن مشکین مو
گفت: چون مهر مرا در دل خود پروردی
رحمی کن و بنویس بر این دل جادو.
گفتم: ای یار، در این عشق اگر خاک شوم
باز هم عاشقم و عشق تو باشد آبرو.
گفتم:این دل که به عشقت گرفتار شده،
تیر کمانداری است که زده بر پهلو.
گفت: اگر این درد با تو به جان آید خوش،
عاشقی کن که همین درد تو باشد دارو.
فرهاد عبادی
امشب به بازارت روم، حیران شوم
از مستی چشمان تو، ویران شوم
جامی ز مِی بر کف نهم، سرمست تو
آشفته حال و بیقرار، حیران شوم
آن راز ناگفته تو را نجوا کنم
چون عاشقان سرمست، شورافشان شوم
در محضرت این دل تهی تقدیم باد
از خاک کوی عشق تو، سلطان شوم
فریاد شوقم در جهان جاری شود
از بند غمهای زمین، اسان شوم
هر جرعهای از جام تو درمان من
باید که در درگاه تو، انسان شوم
فرهاد عبادی
به خدا ناله شنیدم که خدا زندانی ست
همه جا هست ولی از همگان پنهانی ست
یک نفس داد به ما تا که دمی تازه کنیم
بیخبر بود از آن جان که در او رضوانی ست
همه جا گشتم و گفتم که مسیحا نفسی
ناله سر داد که او هست ولی نورانی ست
رفته از دیده ما تو چرا مشتاقی؟
این همه عجز و تمنا به خدا نادانی ست
یاد بگیر که تنت خاک و گل است ای انسان
لیک در جان تو نوری است ز حق، تابانی ست
نور او مشعل جان است به دل تابیده
بر همه خلق جهان لطف خدا بارانی ست
همه گشتند پی او مسجد و میخانه و دیر
لیک دان سجده خالص رهِ جاودانی ست
فرهاد عبادی