ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نماز بر بنده همچون نردبان است
عـروجـی از زمین تـا آسمان است
خوشا آنـرا خلـوص در سیـره دارد
بهشت از سویِ ایـزد ارمغان است
سلیمان ابوالقاسمی
حاجت خود را گرفتی گرکه تو از دیگران
زیر بار منتش بی شک بمانی هر زمان
گر نکرده حاجتت را او روا
زخم این ذلت رسد بر استخوان
حاجتت از کردگار راهی به سوی عزت است
گر اجابت شد بدان از رحمت است
مستجاب گر حاجتت را حق نکرد
شک مکن این کار ایزد حکمت است
سلیمان ابوالقاسمی
آنکه بر خود می نویسد سرنوشت
کـی بیفتـد او بـه دامِ سرنوشت
گر تو ننویسی یقین مغبون شوی
دیگران بـر تو نـویسنـد سرنوشت
سلیمان ابوالقاسمی
آنکـه دارد دغـدغــه بـر سرنوشت
سرنوشتش کی دهد بـر سرنوشت
گـر تو ننویسی بـدان این نکتـه را
ملعبـه گـردی یقیـن بـر سرنوشت
سلیمان ابوالقاسمی
این جهــان بـاشد پلـی بـر رهگـذر
ابله آنکس دل بر این ویرانه بست
فکــرِ عقبــا را نگـر از یـاد بــرد
صد نشان دارد که او دیوانه است
سلیمان ابوالقاسمی
در آن هنگامه ای را که همه از هم گریزانند
چو باطن ها عیان گردد بدین خاطر پریشانند
همه جرم و گناه افشا گزیده می شود لبهـا
نـدارد بـی گمـان نفعـی اگـر زار و پشیمانند
سلیمان ابوالقاسمی
آن سیه رویـان که بهتان می زنند
از نفـاق است دم ز قرآن می زنند
ذره ای اخـلاق نـدارنـد در عمـل
با چه رویی حرف ز ایمان می زنند
سلیمان ابوالقاسمی
در بهـــاران یــادِ یــاران کرده ایم
یـادِ آن چـابـک سـواران کرده ایم
گر ز هجران همچو گل پژمرده ایم
چون کـویـریم میلِ باران کرده ایم
سلیمان ابوالقاسمی