ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
من دیگر هیچ اعتمادی به قلب و دلم ندارم !
نمیدانم چه اسمی دارد این
" بی حسی هایِ دردآور "
بعضی وقت ها جایِ خالی هیچ کسی را حس نمی کنم
و می گویم : همان بهتر که نیست !
امّا بعضی از روزها دلتنگ می شوم
جوری که می نشینم و عکس هایش را نگاه می کنم ،
جوری که اشک هایم بند نمی آیند
و بغضم گلوام را فشار میدهد ...
گاهی ازاین حالِ تنهایی خوشحالم ،
امّا گاهی وقت ها همین تنهایی به جانم می افتد
و جانم را می گیرد ...
این بی حسی ها خیلی دردآورند ...
هر شب
از پنجره ای بی دیوار
دور می ریزم
دلم را در باران
که سهم من از عشق
همین
دستهای جوهریست
و یک سبد شعر دلتنگی
در قحطی آغوش ...
قاصدک ها این جا
مرده به دنیا می آیند !
جایی نوشته بود:
ایستادم
نیامدی
حالا گنجشک ها در من لانه کرده اند...
و من خواندم:
ایستادم
نیامدی
حالا دردها در من لانه کرده اند..