ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
***
حمید مصدق
من مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست،
شعلهای ست
خورشیدِ روشنی ست
که میخوانَدَم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهای ست
که میکاهَدَم مدام...
"حمید مصدق"
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است.
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی است.
این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست.
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو
پیوسته سودنی است.
تنها تو را ستایم
آن سان ستایمت که بدانند مردمان
محبوب خوبچهره ی من هم
ستودنی است.
من پاک باز عاشقم و سر سپرده ام
بامرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه ی تو آزمودنی است.
این تیره روزگار
در پرده ی غبار دلم را فرو گرفت .
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار ز آیینه ی دل زدودنی است.
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی است.
این عشق ماندنی
این شعر بودنی است.
این لحظه های پر شور ! این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی استℳ!
حمید مصدق
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من
کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
حمید مصدق
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.
حمید مصدق
من مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست،
شعلهای ست
خورشیدِ روشنی ست
که میخوانَدَم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهای ست
که میکاهَدَم مدام...
"حمید مصدق"
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود!
(حمید مصدق)
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت،
یادگاران تواند.
رفتهای اینک و هر سبزه و سنگ،
در تمام در و دشت،
سوگواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفتهای اینک، اما آیا
باز برمیگردی؟
چه تمنای محالی دارم
خندهام میگیرد...
"حمید مصدق"