ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم،
می بینم
تو به اندازه ی تنهاییِ من خوشبختی
من به اندازه ی زیباییِ تو غمگینم...
"حمید_مصدق"
و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو
با مرگ خود آغاز کنم ...
"حمید مصدق"
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تـ♥ـو نشستن سرودنی است.
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تـ♥ـو شنودنی است.
این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه تـ♥ـوست.
اینک به خاک پای تـ♥ـو می سایم
کاین سر به خاک پای تـ♥ـو
پیوسته سودنی است.
تنها تـ♥ـو را ستایم
آن سان ستایمت که بدانند مردمان
محبوب خوبچهره ی مـ♡ـن هم
ستودنی است.
مـ♡ـن پاک باز عاشقم و سر سپرده ام
بامرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه ی تـ♥ـو آزمودنی است.
این تیره روزگار
در پرده ی غبار دلم را فرو گرفت .
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تـ♥ـو
گرد و غبار ز آیینه ی دل زدودنی است.
بگشای در به روی مـ♡ـن و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی است.
این عشق ماندنی
این شعر بودنی است.
این لحظه های پر شور ! این لحظه های ناب
این لحظه های با تـ♥ـو نشستن
سرودنی است!
حمید مصدق
من ماندهام زِ پا
ولی آن دورها هنوز،
نوریست
شعلهایست
خورشید روشنیست؛
که میخواندم مُدام!
اینجا درونِ سینهی من
زخمِ کهنهایست
که میکاهَدَم مُدام....
#حمید_مصدق
چه انتظار عجیبی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
#حمید_مصدق
با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
#حمیدمصدق
توای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی
به دره نگاه کن
به ژرف دره نگر
به تکه سنگهای سرد
به ذرهها نگاه کن
به من بتاب که سنگ سرد دره ام
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن
حمید مصدق