ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟
حسین منزوی
ببین که تا دهدم
سر به دشت و جنگل و کوه
مرا، هوای تو بیرون کشیده از خانه...
حسین منزوی
همیشه عشقْ به مشتاقانْ پیامِ وصلْ نخواهد داد
که گاهْ پیرهنِ یوسفْ کنایه های کفن دارد
حسین_منزوی
نامه ای ...
در جیبم...
و گُلی در مشتم...
غصه ای دارم با نی لبکی...
سر کوهی گر نیست ته چاهی بدهید...
تا برای دل خود بنوازم عشق جایش تنگ است!
حسین_منزوی
سنگی بزن به ظلمت،
ای صبح روشن من!
ای رو به سوی خورشید،
چشم تو روزن من
با من بمان که بی تو
هستی به جز تهی نیست
ای با تــو ماندن من،
توجیه بودن من
#حسین_منزوی
مرا به بوی خوشَت ،
جان ببخش و زنده بدار ...
که از تو چیزی ،
از این بیشتر نمیخواهم....
حسین منزوی
تو
مثل خنده ی گل ،
مثل خواب پروانه
تو
مثل آن چه که نا گفتنی است ، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت ؟
که جاودانه ترین
لحظه ی تماشایی
حسین_منزوی