یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را

از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن

آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بدل به باده شود در رگان من

عشق آن‌قَدَر از موی تو زنجیر به‌هم بافت

عشق آن‌قَدَر از موی تو زنجیر به‌هم بافت
تا ساخت کمندی که کشانید به بندم

| حسین منزوی |

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می‌میرم

حسین منزوی

گرچه تو دوری از برم

گرچه تو دوری از برم
همرهِ خویش می برم
شب همه شب به بسترم
یادِ تو را، به جای تو!

حسین منزوی

خوش آن روزی که

خوش آن روزی که
بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت
می شکوفانی .
..

حسین منزوی

بی عشق زیستن را

بی عشق زیستن را
جز نیستی چه نام است؟!
یعنی اگر نباشی
کار دلم تمام است..

چه جای صحبتِ سال و مه و بهار و خزان

چه جای صحبتِ سال و مه و بهار و خزان

که دل گرفته‌ام از روزگار دور از تو ...

حسین منزوی

حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم

حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم
 چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
 حرفی بزن چیزی بگو کاین بغض در من بشکند
 بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟ می بینمش
 عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم
 وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می کنی
 چون صخره ی کور و کری سوی تو می غلطاندم
 با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو
 کاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
هم خود مگر برگیری ام از خاک و تا منزل بری
 وقتی که پای راهوار از کار در می ماندم
 از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
 می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
 گرداب و ساحل هر چه ای حکم من سرگشته ای
 وقتی قضا از هر کجا سوی شما می راندم
 شور دل شوریده را من با چه بنشانم که عشق
 با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم