یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

جهان را سربسر گشتم ندیدم

جهان را سربسر گشتم ندیدم
انیسی بهتر از تنهاییِ خود

سکوتی سرد دارد دردِ صخره
سکوتی بهتر از زیباییِ خود

مرا کوهی تجسم کن به صحرا
سراپا با سرِ سوداییِ خود

شبانه ماه را آویزه‌ سازم
برایِ انجمن آراییِ خود

میانِ خواب‌ و‌ رویا می‌نشینم
کنارِ هستیِ رویاییِ خود

نسیما تا سحر بگذار و بگذر
مرا با این دلِ صحراییِ خود


آرش آزرم

خسته‌ای هستم که تنها می‌روم در دشتِ شب

خسته‌ای هستم که تنها می‌روم در دشتِ شب
با خیالی سایه‌آسا می‌روم در دشتِ شب

کوله‌بارم حاویِ بس خاطرات و محنت است
دورتر از چشمِ دنیا می‌روم در دشتِ شب

رویِ دوشم می‌کِشم من را به سختی باز هم
مثلِ هرشب سویِ فردا می‌روم در دشتِ شب


مُرده‌ای هستم که هردم می‌دهم بر خویش جان
می‌شوم بر خود مسیحا می‌روم در دشتِ شب

دستِ یاری از کسی هرگز نجوید مُرده‌ها
مُرده‌ای زنده‌ام آیا می‌روم در دشتِ شب؟

هرچه هستم، هرکه هستم، در حقیقت نیستم
گرچه هرشب تا سحرها می‌روم در دشتِ شب

آرش آزرم

آسمان غمگین و صحرا خسته بود

آسمان غمگین و صحرا خسته بود
مهرماهِ فصلِ زیبا خسته بود
بوته ها خشکیده صف صف دردمند
در بیابان کوهِ تنها خسته بود
کبک ها از بیمِ صیادان مُدام
لابلایِ سنگِ خارا خسته بود
بی گمان پاییز شاهِ فصل‌هاست
شاهِ زیبا دیدم اما خسته بود
پایِ احساسم به رویِ خاکِ رُس
در میانِ دشتِ رویا خسته بود
چشمِ مینا نم نمک غم می سُرود
در خیالم کلِ دنیا خسته بود

آرش آزرم

همچنان از قعرِ درّه ای

همچنان از قعرِ درّه ای
به سمتِ قلّه ای
بالا می آیم

دیوارهایِ درّه
در دو سویم
به ابرها چسبیده اند

و عقابی سیاه
نزدیکِ صاعقه ها
به مرگِ خویش می نگرد


آرش آزرم

بهار را با چشم هایِ تو نگریستن زیباست

بهار را
با چشم هایِ تو نگریستن
زیباست

و بوییدنِ گل ها
با حس هایِ تو
تجربه ی بی مانندی است


آنجا که کوهستان
در دیاری آشنا
لحظه لحظه تماشایی ست

آرش آزرم

پرنده ای که به قفس خو کرده است

پرنده ای که به قفس
خو کرده است
نیازی
به رهایی اش نیست

دلم
به پرنده ی اسیری می سوزد
که پیوسته
به پرواز می اندیشد


آرش آزرم

به دیدارم چو می آیی نشانم کوهِ تنهایی ست

به دیدارم چو می آیی نشانم کوهِ تنهایی ست
همان جایی که در آنجا نه امروز و نه فردایی ست

زمان یخ بسته در آنجا زمین و آسمان دل سرد
نه خورشیدی نه مهتابی همانجا اوجِ سرمایی ست

بسانِ سنگِ دلتنگی که می گیرد دلش گاهی
همانجا مردِ تنهایی به کارِ عمر فرسایی ست

سکوتی سرد می بارد هماره بر سرِ آنجا
همانجایی که بیرون از تمامِ اهلِ دنیایی ست

ستاره می زند چشمک شبانگاهان به رمز و راز
به قلبِ مرد می تابد گهی سویی که شیدایی ست


به دیدارم چو می آیی شبانگاهان بیا ای دوست
نشانم را که می دانی نشانم کوهِ تنهایی ست

آرش آزرم

صلایی می دهد هردم از آن بالا بلندایی:

صلایی می دهد هردم از آن بالا بلندایی:
تورا من چشم در راهم به دیدارم نمی آیی؟
جوابی می دهم او را که مشتاقم به دیدارت
ولی ای خیز از این پایین تو آن بالایِ بالایی
شُکوه از کوه می خواهی نگاه از دورتر بهتر
شُکوه از دره می خواهی نبینی تا نپیمایی
تماشا می کنم هر شب تورا در قله ی ذهنم
خیالی، وحشتی، وهمی، شبیهِ خواب و رویایی
تو ای همزادِ من از من چه می خواهی نمی دانم
همی دانم که زیبایی، که زیبایی، که زیبایی
نمی مانم در این دنیا من این را خوب می دانم
من اینجا کوهی از دردم، تو آنجا کوهِ تنهایی


آرش آزرم