یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

همچنان از قعرِ درّه ای

همچنان از قعرِ درّه ای
به سمتِ قلّه ای
بالا می آیم

دیوارهایِ درّه
در دو سویم
به ابرها چسبیده اند

و عقابی سیاه
نزدیکِ صاعقه ها
به مرگِ خویش می نگرد


آرش آزرم

بهار را با چشم هایِ تو نگریستن زیباست

بهار را
با چشم هایِ تو نگریستن
زیباست

و بوییدنِ گل ها
با حس هایِ تو
تجربه ی بی مانندی است


آنجا که کوهستان
در دیاری آشنا
لحظه لحظه تماشایی ست

آرش آزرم

پرنده ای که به قفس خو کرده است

پرنده ای که به قفس
خو کرده است
نیازی
به رهایی اش نیست

دلم
به پرنده ی اسیری می سوزد
که پیوسته
به پرواز می اندیشد


آرش آزرم

به دیدارم چو می آیی نشانم کوهِ تنهایی ست

به دیدارم چو می آیی نشانم کوهِ تنهایی ست
همان جایی که در آنجا نه امروز و نه فردایی ست

زمان یخ بسته در آنجا زمین و آسمان دل سرد
نه خورشیدی نه مهتابی همانجا اوجِ سرمایی ست

بسانِ سنگِ دلتنگی که می گیرد دلش گاهی
همانجا مردِ تنهایی به کارِ عمر فرسایی ست

سکوتی سرد می بارد هماره بر سرِ آنجا
همانجایی که بیرون از تمامِ اهلِ دنیایی ست

ستاره می زند چشمک شبانگاهان به رمز و راز
به قلبِ مرد می تابد گهی سویی که شیدایی ست


به دیدارم چو می آیی شبانگاهان بیا ای دوست
نشانم را که می دانی نشانم کوهِ تنهایی ست

آرش آزرم

صلایی می دهد هردم از آن بالا بلندایی:

صلایی می دهد هردم از آن بالا بلندایی:
تورا من چشم در راهم به دیدارم نمی آیی؟
جوابی می دهم او را که مشتاقم به دیدارت
ولی ای خیز از این پایین تو آن بالایِ بالایی
شُکوه از کوه می خواهی نگاه از دورتر بهتر
شُکوه از دره می خواهی نبینی تا نپیمایی
تماشا می کنم هر شب تورا در قله ی ذهنم
خیالی، وحشتی، وهمی، شبیهِ خواب و رویایی
تو ای همزادِ من از من چه می خواهی نمی دانم
همی دانم که زیبایی، که زیبایی، که زیبایی
نمی مانم در این دنیا من این را خوب می دانم
من اینجا کوهی از دردم، تو آنجا کوهِ تنهایی


آرش آزرم

آمدم قصه ای از کوه بخوانم بروم

آمدم قصه ای از کوه بخوانم بروم
قصه ای از غم و اندوه بخوانم بروم
درٓه ها زخمِ عمیقند در آغوشِ زمین

آمدم گوشِ پَراکوه بخوانم بروم
ساکنِ کُنجِ عدم بود دل از روزِ نخست
آمدم حیرتِ انبوه بخوانم بروم
کوه ها با لبِ خاموش سخن ها دارند
آمدم این همه بِشکوه بخوانم بروم
پیر پندار مرا پیرتر از کِلکِ فلک
آمدم قامتِ نستوه بخوانم بروم

آرش آزرم

چه بی رحم بود

چه بی رحم بود
زمان
آن روزها رفتند
برف هایِ کوه
ذوب شدند
موهایِ من سفید

یک ربعِ مرا
بادها بردند
ربعِ دیگرم را
آب ها
دو ربعِ دیگرم را
خورشید و خاک بلعیدند

اکنون از من
به جز مشتی خاطره
و فلسفه ای خاکستر شده
چیزی باقی نمانده است
چه بی رحم بود
بودن

اما من
چشم هایم را
به ستاره ها بخشیدم
حسٓ هایم را
به علف هایِ نورُسته
نوشاندم

شعرهایم را
به پرندگانِ سحرخیز
در چهار فصلِ کوهساران
با قلبی
آکنده از طپش
به عاریت سپردم و رفتم

آرش آزرم

ای خزان دلخسته ام دلخسته تر از کوه ها

ای خزان دلخسته ام دلخسته تر از کوه ها
آمدی دریاب من را در پسِ اندوه ها
در سرم غوغایِ زردی باز طوفان می کند
باز پایِ گرگِ مرگی می دَود بر کوه ها
برگ برگ از دفترِ دل پاک می گردد امید
بر ستوه آیند روزی جمله ی نستوه ها
روزگاری سرخ بودم سرخ تر از آفتاب
کم کمک ویران شدم از کِثرتِ انبوه ها

ساده بودم از خلایق هرچه دیدم مَکر بود
عاقبت خُسران شدم از سیرتِ مکروه ها
ای فلک چرخت نگردد سرد شد رنگین کمان
رفت رنگ از چهره ی زیباترین بِشکوه ها

آرش آزرم