اما من تنها گاهی چنان آغشته از روز می شوم که تک و تنها در میان کشتزاران می دوم و در آستانه ی زمستان سخن از گرما می گویم من چندان هم برای نشستن در کنار گلهای بنفشه بیگانه و پیر نیستم ...
عمر از کف رایگانی می رود کودکی رفت و جوانی می رود این فروغ نازنین بامداد در شبانی جاودانی می رود این سحرگاه بلورین بهار روی در شامی خزانی می رود چون زلال چشمه سار کوه ها از بر چشمت نهانی می رود ما درون هودج شامیم و صبح کاروان زندگانی می رود "شفیعی کدکنی "
دیگر شدی هر چند ، اما من همانم
آری همان شوری که در سر دیگرت نیست من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست
من آسمانی بی کران ، روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست
ای کاش درآغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت … نیست !