ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این برگِ چنار است،
آن یکی، افرا
وان یکی، شرارهی اسکندر
که دفتر شعرم را
لای آوندهای نازکِ تمدن،
به آتش میکشد.
و این منم
ساحری ذوب شده،
در حافظهٔ سیمان
که استخوانهای اسب سرکش را
با حروفِ یتیمِ جادو
درمیآمیزد.
طلسمیست،
دامنگیر او:
«چرا هر چه میبوسم، شعر میشود؟»
فرزندم،
ریشههای مرطوب درختان را
میمکید،
و کاغذهایش را
به خیسی چمن آغشته میساخت.
و فرزندم،
سوسکها را دوست میداشت،
و فرزندم،
آفتاب را دوست میداشت.
و در خواب میدید:
اسکندر را،
که به آتش میکشد
چنار را،
افرا را،
و آن سرودهی خاکیِ سرو.
و این، تهماندهی طفولیتِ اوست
که در شمارشِ تو
از هر آنچه بوسیدنیست،
با حروفِ ساکتِ «عشق»،
قایمباشک بازی میکند.
با تو،
پشتِ سکوتِ متراکمِ برگ،
لای ملحفههای کاغذ،
لالا میکند.
و هیئتِ درخشانِ تو را
با شهدِ شبکیهاش
آغشته میکند
به «شگفتی».
چیزها میداند؛
میداند
کاغذ، غذای کرمِ خاک است،
که این، برگِ چنار است،
و آن یکی، افراست.
میداند
دستهایت را ببوسد،
خاک خواهند شد،
و لبهایت را ببوسد،
خاک خواهند شد.
میداند
سهمِ او از دوستداشتنات،
خیارچنبر است،
صیفیجات است.
و میداند
این آتشِ اسکندر است
که شراره میکشد
بر دفترِ من.
حسام الدین محفوظی