ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تو از جهان من چه میدانی؟ روبهروی کدامین پنجره نشستهای و از کدامین
حفاظ داری به جهان من نگاه میکنی و چندبرش کوتاه از کل زندگی مرا دیدهای
که اینقدر قاطعانه مرا قضاوت میکنی؟
من هنوز خودم هم به بخشهایی از
دنیای خودم آگاه نیستم، من هنوز خودم هم دقیق نمیدانم کجای زندگیام
ایستادهام و اوضاع دقیقا چهجوریست، آنوقت تو چهطور پیش خودت فکر میکنی
به همه چیز واقفی و صلاحیت اظهار نظر داری؟
خستگی و مشغلهها امان
نمیدهند وگرنه گوشهای از جهانت میایستادم و ثابت میکردم هیچکس از
زاویهی محدودِ دیدِ خودش، واقعهی نامحدود زندگی هیچکسی را نمیتواند
قضاوت کند.
من خیلی فرصت کنم، زندگیام را میکنم. من آنقدر زمان و
حوصله ندارم که هربار در زاویهای بایستم و ذهنم را درگیر رصد کردن شیوهی
زیست دیگران کنم!
.
.
#نرگس_صرافیان_طوفان
گاهی باید باخت
آنچه را که بُرده ای
مثل شب هایی که
از ترنم شعر بر لبانت جاری می شود؛
گاهی باید ساخت
آنچه را که سوخته ای
مثل روزهای زندگی که
از پَر پروانه ای تنها در روزگاری غریب
بر جای مانده میان آخرین خاطرات تلخ
در هجوم سطرهای خالی از واژه های بکر؛
شاید روزی این فاصله ها کم شود
از قطره اشک های چکیده ی قلم
و جای نقطه چین های نبودنت را پُر کنند
بر روی گونه های خیسِ سایهِ دیوارهای فراموشی!
مرتضی سنجری
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نَبَرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
قیصر امین پور
تو
شادترین اندوه منی
وقتی آفتاب می شوی
بر سقف باران دلم
و خنده
بر لب های درد من
پرویز صادقی