یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اندوه‌ها در من شعله‌ور است و

اندوه‌ها در من شعله‌ور است و
ابرها در من درحال بارش
نیمی آتشم ...
نیمی باران...
اما بارانم آتشم را
خاموش نمی‌کند...

از علامه طباطبایی پرسیدند:

از علامه طباطبایی پرسیدند:
چطور ما مسلمانان نماز می‌خوانیم،
ولی بارانش در غرب و سرزمین‌های اروپایی میبارد؟!

علامه طباطبایی فرمود:
با توجه به آیۀ [وَلَو اَنَّ اَهل القُری] آنچه موجب نزول باران و رحمت می شود « رعایت حقوق شهروندان » است
نه رعایت حقوق الهی.

این حقوق نیز در غرب و اروپا خیلی بهتر و بیشتر از سرزمین‌های اسلامی رعایت میشود.

خداوند گفته من از حق خودم میگذرم، اما از حق الناس نمیگذرم…

زندگی یعنی "من _ تو" ،

روزی که نوشتی
زندگی یعنی "من _ تو" ،
به اندازه ی آن خطِ باریک و کوچک
دلتنگت شدم ؛

و امروز
آن خط باریک
به اندازه ی خط کشی خیابان هاییست
که از تو دور شده ام ...

" روح پراگ "

عده قلیلی متوجه می‌شوند که تجربه عمیق شادی ،
زمانی که تجربه عمیق محرومیت وجود ندارد ،
به دست نمی‌آید ...

" روح پراگ "

زندگی پیچیده‌تر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کنی!

زندگی پیچیده‌تر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کنی!
همین لحظه چشمانت را ببند و به چند سال قبل‌ترت برگرد و دغدغه‌ها و آدم‌های همان روزها را به خاطر بیاور... با کنکاش زیاد، به یاد دغدغه‌هایی خواهی‌افتاد که امروز برایت ذره‌ای هم اهمیت ندارند و در خاطرات محو شده‌ات به آدم‌های غریبه‌ای خواهی‌رسید که روزی آشناترینِ تو بوده‌اند و فکر می‌کردی بدون آن‌ها ادامه‌ی زندگی‌ات ممکن نخواهد بود، ولی حالا حتی نام و نشانه‌ای از آن‌ها در پرت‌ترین روزنه‌های افکارت هم نیست!
خواستم یادآوری کنم تا دغدغه و نگرانی‌های امروزت را هم بیش از ظرفیتشان جدی نگیری و آرامشت را برای رفتنی‌ها و درست نشدنی‌ها خراب نکنی.
در بهترین حالتش چند ماه بعد، تمام دغدغه‌های امروزت بی اهمیت می‌شوند و تمام آدم‌های رفته، فراموش...
و در بدترین حالتش خاطرات کمرنگی خواهدماند برای چندثانیه تداعی و افسوس خوردن...
ولی همیشه این زندگی‌ست که پر رنگ‌تر از هر تداعیِ تاسف‌بار و هر افسوس بی‌نتیجه‌ای ادامه دارد...

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم

به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم

مرا چون موج، دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم

نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا
عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم

دل از بیهوده گردی‌های سابق کندم و چون گرد
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

سجاد سامانی

حیف شد!

حیف شد!
باران تو را خیس و پاره کرد
ای کفش قرارهای عاشقانه ام

فکر می کنم
سال هاست که خورشید
از عشق ماه می سوزد
و باران
دلسوزی ابرهاست برای او

باران عرق ریزانِ ابرهاست
زمانی که سعی می کنند
زمین را دور خورشید بچرخانند

محض خاطر آن همه دیروز
نرو
کمی تحمل کن
ببین قطره های باران
وقتی که از هم جدا می شوند
چه زود می میرند

این آسمان خجالت نمی کشد
با این همه سن و سال
تا دلش می گیرد
مثل بچه ها
می نشیند و های های گریه می کند.

عمید صادقی نسب