یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از چهره ی غمبارم بخوان بسیار خسته ام

از چهره ی غمبارم بخوان بسیار خسته ام
از نردبان شدن برای دیگران بسیار خسته ام
وقتی جوانی ام اعصاب مرد صد ساله ای است
از ذهن پیر و چهره‌ای جوان بسیار خسته ام
دردا که ما فقط قربانی صد ها وعده ایم
از آرزوهای مرده ی توأمان بسیار خسته ام
امید سالهاست که رفته از خانه ی دلم
از جای جای سرزمین چو زندان بسیار خسته ام
احوال دل به که گویم جز با خلوت خودم؟؟
وقتی از این مردم پریشان بسیار خسته ام
ای کاش می مردم و این تقدیر من نبود
ای من برو نمان که از این جان بسیار خسته ام


یوسف خدائی

دیگر دلی نمانده که برایت غزل کنم

دیگر دلی نمانده که برایت غزل کنم
اشکی نمانده که به راهت در به در کنم
بردی تمام مرا با خودت عزیز دل
با این منِ رفته بگو چگونه سر کنم؟
من ماندم و حسرت جانم ، هدیه ات
دیگر چگونه به زیبا رخی نظر کنم؟
زیباتر از تو مگر هست در جهان؟
جانم مگر می‌شود از عشقت گذر کنم؟
ای کاش مانده بود دنیا در آخرین قرار
تا بیش از اینها عطر تنت را نفس کنم
امروز در این کافه ی تنهای بی رمق
واژه کم است تا عشق قشنگت را قلم کنم
آرزو می کردم که ای کاش بیایی و
با موج موهایت به مستی سفر کنم
از شوق چشم خشکیده ام باز شود به اشک
باران دیده را بر قدمت مفتخر کنم..


یوسف خدائی