ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
اگر که نتوانتم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره
تو همراه من خواهی بود
از درون
و از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
و در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند
« شاعر : چارلز بوکوفسکی »
به آنها نمیتوان اعتماد کرد
آنگاه که
میخواهند تو را یاری دهند
زیرا که دلهایشان
تنها آوای دلهرههای خود را میشنود
به آنها نمیتوان اعتماد کرد
آنگاه که
به تو دست میدهند
مگر آنکه
دست آنها را چنان سفت بگیری
که صدای استخوانها را بشنوی
و ترس را
در چشمانشان ببینی
و باز هم سفتتر
تا خونشان از لای انگشتانات
بر زمین بچکد
اکنون تو آنی
که لبخند میزند
چارلز بوکوفسکی
سالمندان را دوست داشتم
اما سالمندی را نه
پیری همه چیز را از آدم میگرفت
از حافظه گرفته تا قوای جنسی
میدانی که دیگر آخر خطی
فعل هایت همه ماضی میشوند
تقریبا مانند میزبانی هستی که دوست دارد آزاد باشد
اما در عین حال میداند که به زودی کسی زنگ در را خواهد زد
منتظر مرگ بودن
بدتر از خود مرگ است
چارلز بوکوفسکی
تازه پی میبریم...
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
چارلزبوکفسکی
توصیه ای دوستانه به بسیاری از مردان جوان:
به تبت بروید.
شترسواری کنید.
کتاب مقدس بخوانید.
کفش هایتان را رنگ آبی بزنید.
ریش بگذارید.
دنیا را در قایقی کاغذی دور بزنید.
مشترک روزنامه ی ساتِردِی ایوینینگ پُست شوید
فقط با طرف چپ دهانتان غذا بجوید.
زنی یک پا را به همسری برگزینید
ریشتان را با تیغ سلمانی بتراشید.
نامتان را بر بازوی زن یک پایتان خالکوبی کنید.
دندان هایتان را با بنزین بشویید.
روزها بخوابید.
شب ها از درخت بالا بروید.
راهب شوید
ساچمه و آبجو بنوشید.
سرتان را زیر آب نگهدارید و ویلون بزنید.
در برابر شمع های صورتی رقص شکم کنید.
سگتان را بکشید.
نامزد انتخابات شهرداری شوید.
در بشکه زندگی کنید.
سرتان را با تیشه بشکنید.
زیر باران لاله بکارید.
ولی ...
ولی شعر نگویید!
+بعضی هاش مشکل اخلاقی دارد:)))))