یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بیزارم از این چهرهٔ پنهانِ نهانم،

بیزارم از این چهرهٔ پنهانِ نهانم،
وًَز غصّهٔ سوزانِ درونِ دلِ روانم.

در خلوتِ شب، نالهٔ خاموش چه گویم؟
وَز پردهٔ غم، رازِ نهان را چه بخوانم؟

در ظاهرِ شادی، دلی از غصه فَگارم،
در باطنِ خنده، زِ غمِ عشق، فغانم.


این من که نقابی زِِ ریا بر رخِ خود زد،
بیزارم از این چهرهٔ پنهانِ نَهانم.

مسعود حکیمی فرد

شب هجران چو به پایان شد و مه کامل گشت

شب هجران چو به پایان شد و مه کامل گشت
روی جانان چو برآمد، دل من منزل گشت

انتظاری که بسی بود مرا از رخ یار
چون سر زلف تو آمد، همه آن حاصل گشت

شهر خاموش و دلم در تب و تاب رخ تو
ناگهان از کرمت، لحظهٔ وصل اَل گشت

تپش سینهٔ من، فاصلهٔ جان و تنم
با نگاه تو، دگر این دو ز هم واصل گشت

دل بی‌تاب و قرارم، چو قفس بود مرا
آمدی و ز قدوم تو، چو یک محمل گشت

آشیان ساخت در این سینهٔ پر شور و امید
عشق تو، این دل دیوانهٔ من را بَل گشت

مسعود حکیمی فرد

ساعتی در دست طوفان، ساعتی همراه موج،

ساعتی در دست طوفان، ساعتی همراه موج،
گاه با آهنگ مردم، گاه بی‌آوای خویش

می‌روی در راهِ عادت، می‌شوی هم‌رنگ آن،
رنگ می‌بازی ز خود، گم می‌کنی معنای خویش

ساعتی در سینه‌ی باد، ساعتی در دستِ خاک،
لحظه‌ای در خود نظر کن، بشنو آوای خویش

راه را از نو ببین، میزان خود شو در جهان،
تا شوی هم‌ساز با دل، تا شوی هم‌پای خویش

مسعود حکیمی فرد