یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چرا تردید وقتی که جهان از ما طلبکار است

چرا تردید وقتی که جهان از ما طلبکار است
یقین حاصل کنی بهتر که اجبار است اجبار است

کسی هرگز نگفت اینجا نمی‌نوشی شراب وصل
نگفتند این جهان جایی برای رنج و آزار است

تهی دست آمدی و با تهی دستی رها کردی
جهانی که فریبش مرگ باور را سزاوار است

تولّد، زندگی، مردن بساط این جهان، امّا
جهان دیگری باشد که در آن وعده بسیار است

برای شانهٔ انسان که زیر سایهٔ جبر است
چقدر این بار سنگین و چقدر این راه دشوار است

مریم جلالوند

چون بهار از هر دری با چهره‌ای گلگون بیا

چون بهار از هر دری با چهره‌ای گلگون بیا
پیش ما دیوانگان گر آمدی مجنون بیا

تو نداری انتخاب دیگری جز این دو راه
یا نیا هرگز، و یا اینکه همین اکنون بیا

با دلِ تنگم نداری چاره‌ای غیر از سکوت
مرز‌ها را بشکن و این بار بی‌قانون بیا

از کمینِ فکر و دامِ دلبری بیرون زدم
از کمین‌گاه جنون‌خیزت تو هم بیرون بیا

هر دو صیّد و هر دو صیّادیم و در میزانِ عشق
 تو فقط اندازه‌ای مانندِ من موزون بیا

گشته جاری جوی خون ای عشق در این لامکان
گم اگر کردی مسیرت را به بوی خون بیا

مریم جلالوند

و تنها این انسان است

و تنها این انسان است
که گاه زیر چتر سکوت مردد
است
خیس از سکوت می شود
پایش بر دوراهی موهوم آینده می اندیشد
انسان بودن کمی دشوار است
گاهی رخ دادن حادثه ای او را سخت مایوس می کند
گاهی شاد
و گاهی بی تفاوت
حتی وقتی خبر مرگ شمع در شهر می پیچد
این انسان است که نمی داند
به پروانه تبریک بگوید
و یا تسلیت ...

مریم جلالوند

بارها، عطر رهای عشق را

بارها، عطر رهای عشق را
تو فرستادی به سویم
بارها...
  بارها، از کنارت
    بی‌تفاوت رد شدم
حس نکردم در دلت، گاهی بهار،
 گاه احساسِ خزان آلوده‌ای‌ست..
تو ببخشا،
  عذرخواهم، این قمارِ زندگی‌ست،
  عشق، گاهی می‌کُشد
 گاه احیا می‌کند
من تو را کُشتم
               تو را کُشتم
    تو را کُشتم
    ولی عمدی نبود
     خوب میدانی تو هم،
    وعده‌ی دیدارِ ما را هیچ امیدی نبود


  مریم جلالوند

هر گوشه‌ی دل نشان شده با داغی‌ست

هر گوشه‌ی دل نشان شده با داغی‌ست
هرچند ندانم چه ز عمرم باقی‌ست
اما پس از این غم نخورم دیگر هیچ
می میخورم و فقط خدایم ساقی‌ست


مریم جلالوند

چه زمانه غریبیست

چه زمانه‌ی غریبی‌ست بیا کوچ کنیم
سوی پندارِ حقیقت،
نه در آفاق
بلکه در ظلمتِ بی‌صدای یک دخمه‌ی سرد
    آسمان چون قفس است
    چلچله‌ها می‌گویند،
از زبان یک پرستو هم شنیدم این را
   آسمان وسعتِ پرواز ندارد دیگر
    پس بیا کوچ کنیم
  تا به اعماق حقیقت برسیم
   و بیابیم هر آنچه را که تقدیر ربوده‌ست زِ ما

مریم جلالوند

بوی باران با خودش آورده پیغامی ز دوست

بوی باران با خودش آورده پیغامی ز دوست
او که هر لحظه وصالش از دل و جان آرزوست

خواب بودم چون نسیمی آمد و بر من گذشت
تازگیِ روحم اکنون در پناهِ لطفِ اوست

موسمِ سردِ زمستان است و نزدیک بهار
قاصدِ یار آمده,سالی که می‌آید نکوست

آنچنان پیچیده عطرش در هوای خاطرم
کان بهشتِ وعده‌ای هم خالی از این عطر و بوست

عاشقش هستم از این احساسِ خوبِ بی‌نظیر
آنقدرم شادم که این شادی نمی‌گنجد به پوست


مریم جلالوند

من به این دنیا برای دوست داشتنِ تو آمده‌ام

من به این دنیا
   برای دوست داشتنِ تو آمده‌ام
من به این دنیا آمده‌ام
که به باران بگویم
 در لحظه‌های با تو بودن
  عاشقانه‌تر ببارد‌
وگرنه این دنیا
جای ماندن و سیاحت نیست,
می‌توانی این را از شهرِ خاموشان
  از قبیله‌های نامدارِ فراموش شده
    از متروکه‌ی خانه‌های عشاق
    از ویرانه‌های عظیمِ کاخ‌های
به جامانده از قدرت و شهوت جویا شوی,
حال,می‌توانی آنگونه که من دوستت دارم
   دوستم بداری
  و بهشت را برای دیدنم تا جهنم طی کنی؟

  
  مریم جلالوند