ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
حتی
گاهی آدم
عضوی از تنِ خود را
بیشتر از همه ی دیگرش
دوست دارد،
و من دست هایم را
همان که می آورد سرت را
میچسباند به رویِ سینه ام
مروت خیری
به هوایِ
گیسویِ تو
آمده بود،
نبودی
سر به بیابان گذاشت
باد
مروت خیری
کاش می شد
جایی
میگرفتم سرِ راهت را
و می گفتم
در توانِ من نیست
بگیر
این دوست داشتنت را..
مروت خیری
اکنون،
پاییز است و
باران و من،
اما،
تو نیستی و
بیهوده است
این جمعِ ما
مروت خیری
آدمی ، پرنده که نیست
پاییز که شد
به جایی
یا به فصلی
دیگر برود،
ما فقط می توانیم
پناه ببریم
به کسی
یا به قلبِ کسی
مروت خیری
دوستت دارم
چنان،
اگر جایِ
آسمانِ انجا که هستی بودم
شهرتان هر شب
دوستت دارم می بارید
مروت خیری
هر فصلی
می دیدمت
عاشقت می شدم،
تقدیر چنین بود
که پاییز باشد و
وقتِ باران...
مروت خیری