ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
فرو خواندم
بگوشش قصہ عشق:
تٌرا می خواهم اے جانانہ من
تٌرا می خواهم اے آغوش جانبخش
تٌرا اے عاشق دیوانہ ے من...
فروغ فرخزاد
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطرِ مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آورند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکلِ پیری من بود
و به زمین، که شهوتِ تکرار من، درونِ ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت، سلامی، دوباره خواهم داد...
فروغ فرخزاد
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
فروغ فرخزاد
در برابر بی مهری آدم ها هیچ نمیگویم. سکوت و سکوت و سکوت.
انگار که لال شده باشم؛ شاید هم کور و کر. دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم
و نه حتی حوصله اش را. میدانی؟ دیر دریافتم که مسئول طرز فکر آدم ها نیستم.
بگذار هر که هرچه خواست بگوید! چه اهمیتی دارد؟
من در لاک خود راحت ترم. آن جا میشود آرام و بی دغدغه زندگی کرد!
فروغ فرخزاد
بیش از اینها، آه... آری...
بیش از اینها میتوان خاموش ماند...
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان،
ثابت...
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار
میتوان فریاد زد!
با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه
«دوست میدارم»
میتوان با هر فشار هرزه دستی
بیسبب فریاد کرد و گفت:
«آه، من بسیار خوشبختم»
فروغ فرخزاد
همه می دانند؛
همه می دانند؛
که من و تو از آن روزنه ی سرد
عبوس؛ باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند
اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم!!
فروغ فرخزاد