یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من آن کشتی بی‌لنگر میان آتش و آبم

من آن کشتی بی‌لنگر میان آتش و آبم
که بر بالین نرم موج اقیانوس می‌خوابم

درون سینه‌ام گنج گرانسنگی نهان گشته
و در تاریکی دریا چو شمعی کور می‌تابم

کسی دیدار من را در کف دریا نمی‌خواهد
اگرچه نغز و پر مغز و چو شعر تازه‌ای نابم

شدم تنها و خسته از هراس و درد و بی‌تابی
نه از اکنون که از آینده‌ی خاموش بی‌تابم

از آن کشتی که روزی لنگرش صد مرد لازم داشت
به یکباره شدم عکسی و دیگر داخل قابم

فرشید ربانی

تو غایب از نظری و به جستجوی توام

تو غایب از نظری و به جستجوی توام
میان جمع بزرگان به گفتگوی توام

حقیقت آن که نبینم جمال روی تو را
به بازخیز قیامت پی سبوی توام

صدای خوب تو از هر ترانه می‌آید
همیشه فکر ملاقات و بوس روی توام


تو بوی احمد و مولا و فاطمه داری
بدین جهت پی جامه و عطر و بوی توام

کلام من به سر آمد، که این بشر هستم
برای حسن ختامم: در آرزوی توام

فرشید ربانی

قبلاً که می‌نوشتم از زخم‌های کاری

قبلاً که می‌نوشتم از زخم‌های کاری
دل در هوای هر کس دادم شکست آری

از چشمه‌ی محبّت یک جرعه مزّه کردم
شد آبشار خونی بر قبر عشق جاری

خونین تن یهودا دادند دست مریم (س)
چون من که جای شادی دادند درد و زاری

هر کس که دید فهمید آتش به جانم افتاد
خاموش گشته اکنون آن شعله‌ی فراری

می‌شد که از نگاهش صدها غزل بگویم
اکنون ولی نخواهم وصف نگار و یاری

فرشید این بشر را بر نام خود نهاده
چون خاک پاک یاران بودم، نه برگ و باری


فرشید ربانی

نگاهم کن که می‌گویم: سراپا دوستت دارم

نگاهم کن که می‌گویم: سراپا دوستت دارم
در این دلتنگی تاریک شب‌ها، دوستت دارم

برای رفتنت، تنها، هزاران بار می‌میرم
چه زیبا می‌دهم با عشق جان را، دوستت دارم

به عشقت خواب‌ها را با زبان شعر می‌سازم
همانند شباهنگام نیما دوستت دارم


تو مثل ماه کامل می‌درخشی در شب تیره
پناهم باش ای مهتاب زیرا دوستت دارم

چه شب‌هایی که با گریه گذشت و رفت مثل باد
پس آیا تو نمی‌بینی: که جانا دوستت دارم؟


فرشید ربانی

خاطرت هست که در گوشه‌ی تنهایی خویش

خاطرت هست که در گوشه‌ی تنهایی خویش
می‌نوشتم از تو؟
می‌نوشتم از یاد؟
می‌نوشتم سخن از عشق سراپا پوشم؟
خاطرت هست پریشانی افکار مشوّش شده‌ام؟
که همه ذکر تو بود؟!
که همه رنگ چمن‌های پی کوه دماوند بود؟!
خاطرت هست که چندان گله‌مند از رفتن؟
و سراغ و خبرت را ز تماشگر عرش لاهوت
می‌گرفتم ز جهان ناسوت؟!
خاطرت هست که نامت شده بود
ذکر این حاجی گردنده به دور قبله؟
ز سراپای وجودم شده بودم خسته؟!
خاطرت هست که دیدم در میخانه‌ی عشقت بسته؟
خاطرت هست؟!


فرشید ربانی

اسم اعلای خداوند تو هستی جانا

پنجره!
آی پنجره!
باز کن روزنه‌ای سوی نگارم این بار!
تا ببویم نامش!
نام او ریحانه!
عطر چای و قوه!
مَنِشی فرزانه!
همچو گلبرگ بهاری ز دل مادر خویش
آمد و روشنی تیرگی دنیا شد
چشم‌هایم خیس‌اند
خیس چون ابر بهار
نه!
ابر از قصّه‌ی پر پیچ و خمم
از دل مرداب خون شده‌ی بی‌رمقم
شده پر بانگ و خروش!
شور شادی اگر از سینه‌ی من رخت کشید
یا سکوت شب تیره به دو چشمم غالب
روشنی باز به اعماق وجودم
باز گردد
فاطمه
فاطمه
فاطمه

اسم اعلای خداوند تو هستی جانا
باش تا باشم و معبود و خدایم باشی!

فرشید ربانی