یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در سینه ام از خوب عالم می نویسم

در سینه ام از خوب عالم می نویسم
نابی غزل با جوهر غم می نویسم

در دفتر لبخندهایت می نشینم
از تیر چشمانت دمادم می نویسم

در صبح آغوشت دلم را می فشانم
از آه پنهان دلم کم می نویسم

از شوق و بی تابی، و از آغاز بلبل
در امتداد ناز گل هم می نویسم

از خوشه های آتش سبزی که افتاد
بر زخمهایم مثل مرهم می نویسم

وا کرده ابرویت کمان آسمان را
من از تمام آنچه دیدم می نویسم

وقتی نگاه آفتابت در میان است
از ژاله از باران نم نم می نویسم

فرامرز فرهادی

مهر خوبان خبر از چشم سحر دارد و بس

مهر خوبان خبر از چشم سحر دارد و بس
بر من آئینه تو روی نظر دارد و بس

سِحر خورشید به دامان دلت بی اثر است
دام تو بر همه خورشید اثر دارد و بس

در شب ظلمتِ اندیشه تو را می بینم
ای چراغی که به من نور ظفر دارد و بس


خاکم انگار که لبریز شب بی خبریست
ماه از این تربت تاریک خبر دارد و بس

شعر من خسته و افسار دلم دست غم است
دلم از قاب زمان قصد سفر دارد و بس

بی تو مشغول تب شمع غبارآلودم
این بلا پیشه هم آن دیده تر دارد و بس

بی تو ای مصدر اقبال خوش عالم عشق
طالعم سیر به طوفان خطر دارد و بس

فرامرز فرهادی

هرچه بودم را به پایت می دهم

هرچه بودم را به پایت می دهم
هر چه هستم را برایت می دهم

هر چه در آئینۀ اندیشه ام
بر نگاه آشنایت می دهم

در نهادم آه نیز افسانه شد
آفتابم را فدایت می دهم


سرو نازم زیر پایت برکه ام
دل به تصویر جفایت می دهم

موج زلفت طالع ویرانی ام
سر به سودای قضایت می دهم

من میانت؟ یا تو در این جان من؟
امتحان رازهایت می دهم

مثل دم مثل هوای عاشقی
در میان سینه جایت می دهم

فرامرز فرهادی

آتش افتاده به..

آتش افتاده به چشمان ترم تنهایم
خالی افتاده دلم، دور و برم، تنهایم

تا نفس می کشم آه از جگرم می ریزد
بی تو بی تابترم دربدرم تنهایم

سهمم از این همه خورشید شبی طولانیست
این همه خاطره آمد به سرم تنهایم

چشمهایی، که به دیوار حرم تاریک است
در تماشاگه زیبای حرم تنهایم

خشت بی سقفم و بالای سرم بارانیست
بی صدا مضطربم بی سپرم تنهایم

راز بی مهریت افکار مرا می پیچد
گرچه با اهل دعا همسفرم، تنهایم

خانه ام بی تو پر از چشم سراب است، و من
به امید خبرت می گذرم تنهایم


فرامرز فرهادی