ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در دل تاریک شب ظلمت سیاهی میزند
نور تاریکی سیاهی را منور میکند
آب میخوردند از جام لبش پیمانه کش
وصل میگشتند بر دریای دل پروانه وش
صاف میگشتند و از صافی خود در حیرتند
رقص ذرات و همه عیش و طرب قطارهکش
ذوق و حیرانی بر افلاک و ملائک غرق نور
مست و واله در حریم کبریایی موج وش
صافی و دردانه کش دائم بر ایوان نظر
شور و شیدایی بر ایوان دلش بیغل و غش
مستی و شوریدگی بی ساغر و می از نظر پنهان مباد
ساغری در دست این مسکین درونش پاک وش
غلامرضا مشهدی ایوز
آسمان دلتنگ ابر و صاعقه
آسمان در انتظار رعد و نور و آینه
آسمان شوقش به باریدن نشست
آسمان ذوقش به قوس رنگها بی واهمه
آسمان بر سینهاش دارد هزاران خور و نور
آسمان بر سینهاش دارد مدال سرخ پور فاطمه
آسمان در قلب خود روحالقدس را دیده است
آسمان در پشت خود دارد هزاران رد پای قافله
آسمان دارد خبر از سعد و نحس هر کسی
آسمان در حنجره دارد خروش و جوش دب عاقله
ای خدایم روح این مسکین ببر بر آسمان
تا نماند بیش از این بین من و تو فاصله
غلامرضا مشهدی ایوز
دوش من دیدم که ربانی شدم
طالب جان گشتم و آن عالم جانی شدم
فیض ربانی بر اعماق وجودم مینشست
خلق رحمانی برافکارم، نه آن فانی شدم
نور وحدت شوق کثرت مجمع جان میشدند
امر گفتن پای دیدن گوش پنهانی شدم
مست رفتن مهر خوردن سمع فریادی شدم
نای خندیدن به لبها دم به دم بویی شدم
من به چشم دل ندیدم خندهای بر آن لبان
هرچه دیدآن چشم حیرانی و من حیران شدم
فاتحان درگه آن ارگ جسمانی به هوش
من به چشم خویشتن دیدم ولی ناگه چه خویشانی شدم
غلامرضا مشهدی ایوز
غم چرا حق من است ؟
عم زکی مانوس جانم گشته است؟
آخرش غم چون شود
خمس غم را کی ستانند
غصهها را آن زکاتش گفتهاند
آری آری غم همیشه ثروت است
هر که او غمگینتر است
ثروتش بیش است و اوعادلتر است
او به یغما کی برد مال کسی
او دل کس کی شکست؟
خندهای از کس ربود؟
قهقهه از کس درید؟
او حمایت میکند هر خنده را
او شفاعت میکند شادی کس
او همه سعی و تلاشش این بود که هرچه زود زود زود
یک تبسم را به لبخندی رساند نرم نرم
آخرش دانی چه شد؟
غم درون سینهاش آرام گیرد گرم گرم
غلامرضا مشهدی ایوز
آتشی سوزان که در پروانه بود
این نشان شوق در شمع وجود
در نهاد جان آن پروانه بود
ذوق سوزانی که با آن زنده بود
وقت یورش بر همه شمع وجود
آن زمانی بود که وی پیله بود
جای این عشقی که سوزانش کجاست
در درون دل و یا تخم وجود
من نمیدانم ز کی آن رب او
عشق سوزان بر پرش بخشیده بود
غلامرضا مشهدی ایوز
یک سبد یاس سپید هدیه بر روی چو ماه
یک بغل سوسن زرد به قدوم و رهتان
خرمنی از گل شب بوی سپید
هر شب و صبح به سرو قدتان
یک هزاران و هزاران گل یخ
هر زمستان و شب عید به موج دلتان
یک کرور و یه چمنزار وسیع از گل سنگ
به مقام دل و بر سوگلی منظرتان
یک گذرگاه معطر ز سپیدار بلند
هدیه بر راه روان و به سبیل دلتان
غلامرضا مشهدی ایوز
هرگاه دهی قواره ام ده
ازان چو بری زیاده اش بر
بازم چو دهی ازان به هم ده
هرگاه بری ازان بدش بر
دردادن و بردنش تو مختار
آنگاه بری مرا تو ستار
فتح است از آن درت چو ایم (یامفتح البواب)
سهل است ازان رهی که خواهی
القصه جمیل روی ماهت
شادم کندو رسد جمالت
غلامرضا مشهدی ایوز