ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
عاشق صبوری کی کند ، چون دست سرد سرنوشت
تقدیر هجر یار را بر دفتر او می نوشت
علی کسرائی
مرا نه خواب وصال است و نه تاب فراق
نه شوق ثواب است و نه بیم عذاب
من بلاتکلیفی محضم
نه طوفانم که در هم ریزم این غم را
نه آرامم که در بر گیردم جانم
نه در بندم ، نه آزادم
نه در ماندن گمان دارم
نه بر رفتن توان دارم
خوشم من که تو را در دل نهان دارم
ولی در رنگ رخسارم و در این چشم تب دارم و در شعرم تو را با صد نشان گویی عیان دارم
تویی ماهی ، منم دریایی از تشویش و طوفان ها
تویی درمان و من دردی به مغز استخوان دارم
علی کسرائی
گفتم خیالت بگذرد همچون خودت از ما ولی
هر دم به مسلخ می برد این شاعر دیوانه را
علی کسرائی
با تو پرواز پر نمی خواهد
باغ عشقم تبر نمی خواد
آنچه را با تو عاشقی کم داشت
دل من با دگر نمی خواهد
علی کسرائی
گو با نگار ما که منِ بی تو در بهشت
طعم عذاب جهنمیان را چشیده ام
علی کسرائی
جانا اگر شیدا شدی ، یارت نمی بیند چرا؟
مجنون آن لیلا شدی ، یارت نمیبیند چرا؟
بر موی او جان می دهی ، هم دین و ایمان می دهی
هرسه چه آسان می دهی ، یارت نمی بیند چرا؟
از چشم او مستی دگر ، جان بر کفش هستی دگر
با مهر او بستی دگر ، یارت نمی بیند چرا؟
دیوانهی رویش شدی ، آواره ی کویش شدی
تو های هر هویش شدی ، یارت نمی بیند چرا؟
تعبیر رویا می کنی ، با شعر نجوا میکنی
عشقت هویدا می کنی ، یارت نمی بیند چرا؟
دردا از این پروانگی ، حاشا از این مستانگی
بگذر از این دیوانگی ، یارت نمی بیند چرا؟
با اینکه تو رنجیده ای ، هی بی وفایی دیده ای
از خود دمی پرسیده ای ، یارت نمی بیند چرا؟
شکوه ز دوری تا به کی؟ صدسال نوری؟ تا به کی؟
رنج صبوری تا به کی؟ یارت نمی بیند چرا؟
ما را مرامی بود و بس ، حجت تمامی بود و بس
ختم کلامی بود و بس ، یارت نمی بیند چرا؟
علی کسرائی
خیالت می برد هر شب قرار از دل ، امان از دل
به گردون می برد هر شب هوار از دل ، امان از دل
نمی گیری سراغی از منِ مجنونِ دیوانه
دلا خون شو از این نسیانِ یار از دل ، امان از دل
علی کسرائی