ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تا زمانی که آینه باشد
چه کسی دستهای تو را خواهد گرفت؟!
به هرزگی دیوار
خیره میشوم
هوشیار نمیشوی چرا؟!
خاموش کن تردید آخر را
گاهی برای شکستن، باید سنگ شوی.
عطیه هجرتی
برگشتهام به ابتدا
به آغاز لحظهها
به آنزمان که یک نگاه
نگاه بود
نه اشتباه
فغان و آه و درد را
وصال و قهر و زجر را
هرآنچه بود
چشیدهام
به برکت نگاه تو
بریدهام
بریدهام
عطیه هجرتی
عقابی نشسته است
عقابی پرواز میکند
عقابی مشغول کار و عقابی دلش به کار نمیرود
عقابی سنگ خورده است و عقابی
پرش شکسته است
نگاه کن به آسمان و زمین
نگو چرا و چنین
عجیب عقاب شدهایم!
عجیب شجاع شدهایم!
عطیه هجرتی
تندباد تندی بود
که بر قامت خاک گرفتهی ما
پیچید
پیچید
چرخید و جلا داد هرچه را پوشانده بودند
حقیقت بر صیقل ما چون آینهای
پیدا شد
و کور شد چشمی که ندید
عقربههای زمان بیوجود او هم
خواهد چرخید
این بار نه برای او
برای من
برای تو
و برای مایی که گوهر خود را یافتهایم.
عطیه هجرتی
موجها میآیند
میروند
میشویند
میبرند
خاک را ببین
شسته میشود
نمیرود
پاک میشود
میماند
عطیه هجرتی
این منم
به همین واضحی
واضح نیستم برای خودم
پلک میزنم آهسته و باز
باز میکنم دریچهی چشم و چشم
نمیبیند
نمیخواهد که ببیند و شاید
حق با اوست
عقل میسنجد و نسنجیده حکم میدهد
چرا!
عقل اگر دستم نگیرد و پا اگر نایستد
چشم چرا باید ببیند مرا؟!
و تو
چرا نشستهای و میشنوی خزعبلات مرا؟!
و من
چرا به تو هی میگویم چرا؟!
عطیه هجرتی