ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
غم که از حد بگذرد
واژه ها قیام می کنند
دیگر در حصر زبان و قلمت نیستند
نه اینکه نخواهی که دیگر نمی توانی
سخنی بگویی یا بنویسی
و آنگاه ناله هایی که از عمق جانت بر می خیزد
پیغام بر تو میشود تا درد فراق را شرحه شرحه
فریاد که نه ناله کند
و تنها همین بس که این قصه
قصه ی رجعت است نه تمام شدن
که همه به سوی او باز می گردیم
سولماز رضایی
قسم به نوشته های صد بار خط خورده
سوگند به کلمات اسیر در گلو
قسم به دردهای بی انتها و رنج های مکرر
سوگند به گم شدن در راه های صد بار رفته
قسم به تلخی جاری در رگ ها
سوگند به چشم های خیره و پر التهاب
قسم به زمین و زمان پر از خاطره
سوگند به نبض های نا آرام…
میخواهم "تو" را لحظه ای از کنار "تو" دور کنم
میخواهم تصویر تو را از آینه های برابرت محو کنم
شاید بدانی درد بی تو بودن چیست
اما چه کنم که تو خود همیشه در کنار خودی…
سولماز رضایی
دلم تنگ است برای تو
و برای آن شعاع آفتاب که بر
عمقِ دریایِ شکافته از معجزه تابید!
و پیامبری بر فراز قله ی آگاهی
که از عصایش معجزه می بارید
دلم تنگ است برای تو...
برای موسایِ درونم!
و نوری که از محبت توبر این قلبِ شکافته از معجزه ات نشست...
سولماز رضایی
تو شبیه دردهای منی !
بی صدا ،عمیق و تمام نشدنی
نمی دانم کی و کجا یکباره عاشق تو شدم ،
اما گمان می کنم همان سال بود که روز اولش شنبه بود
و من تصمیم گرفته بودم از آن شنبه
که اول هفته و اول ماه و اول سال است کسی دیگر شوم
و حالا چقدر شبیه توام...
سولماز رضایی
سال به میانه رسید
و این مهر تو ست که بر دل سال نشسته است
و بر دل من نیز هم
می دانی!
سالی که به نام تو آغاز شود
ناگزیر مهری چنین زیبا و شیدا خواهد داشت
سال به میانه رسید و
عشق تو را میانه ای نیست
سولماز رضایی
یار قدیمی من
هر نوایی که تو را به رقصی شادمانه وادارد
هر نفسی که یاد تو را زمزمه کند
هر عملی که تو را به زندگی مشتاق تر کند
هر مرهمی که غصه ها و دل نگرانی های تو را التیام بخشد
و هر چه یا هر که تو را دوست بدارد...
همه و همه جانم را فدایشان خواهم کرد که جان من امانتی از تو نزد من است
سولماز رضایی
آمدی
دلم برایت لک زده بود
آن قدر که خود هم نمی دانستم
آن قدر که خود هم نمی دانستی
و چمدانت را باز کردی...
نازنین
چقدر درد برایم سوغات آورده ای!...
و روزی که می روی
به اندازه ی آتشی که درونم افروخته ای
به سنگینی لحظه های آوار شده
به بی شمار حرف های لکنت گرفته و بی زبان
به حجم دردی که در رگ هایم جریان دارد
عشق رهسپارت خواهم کرد
شاید دوباره بیایی
شاید دوباره دلت تنگِ این عشقِ دور افتاده شود
شاید سوغاتی به جز درد برایم بیاوری
سولماز رضایی