یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آهوی تیز پا شده دام خیال تو

آهوی تیز پا شده دام خیال تو
ای قند بقچه های جهان بین خال تو

روشن روان هر که تو را شمع دیده است
در جسم سایه های جهان مثال تو

بر آسمان چه معجزه هایی که می دمد
از پلک های جاری ماه جمال تو

دیوانه است هر که خودش را ندیده است
در انعکاس آینه های کمال تو

احوال فقه و منطق ما را قیاس نیست
با دوستان مقطعی ماه و سال تو

جز رنج دیدگان سر طاعت نمی نهند
بر قطره های سرخ شراب زلال تو

چشمان نیم خفته ی اصحاب کهف را
دارالشفاست چشمه ی عهد جلال تو

ما ساقیان وادی تثلیث می شدیم
با هر غمی به غیر امید وصال تو

بر خوشه های رنگی باغ محبت است
اکرام استطاعت جام حلال تو

هرچند نور چشم سیاه تو نیستیم
ما نیز دلخوشیم به خط هلال تو

سمیه عادلی

چادرت را به دست من بسپا‌ر

چادرت را به دست من بسپا‌ر
جان گل های سرخ لبهایت
که دلم مست موج گیسویت
مانده در داستان شب هایت

سقف من را ستاره باران کن
تا در آن ماه کاملم باشی
که اگر زیر غصه آب شدی
من بمیرم برای تب هایت

سفره ات را به روی من بگشا
دست من را بگیر در دستت
چای من را دوباره شیرین کن
با شکر خنده ی رطب هایت

از حیاط قدیمی باغت
شمعدانی که عاشقش بودی
لای قرآن جوانه خواهد زد
وسط برگه ی نسب هایت

در ترک های روی دستانت
که چمنزار خشک آبادی ست
اشک های سمیه می لرزند
مثل خاکستر عصب هایت

تو که در چشم من نبودی تا
واقعیت مسجلت باشد
مثل رود پر از عسل بند است
چین پیوسته ی غضب هایت

رشته های بلند تسبیحت
کوه غم را سراب خواهد کرد
من بگردم برای سادگیِ
پلِ زیبای مستحب هایت

سمیه عادلی

جغرافیای کشتیِ در گل نشسته را

جغرافیای کشتیِ در گل نشسته را
فواره های کاغذیِ دلشکسته را

در عمق زخم های دلم کوک‌ می زنم
انبوه پیله های کم و بیش بسته را

پروانه های مرده ی من اشک می شوند
اندوه نیمه خفته ی چشمان خسته را

با تار و پود منطق خود لمس می کنم
جبر عمیق خاطره های گسسته را

دیگر کسی به دیده ی منت نمی نهد
مینای با ظرافتِ از بند رسته را

دریاچه ی امید من از یاد برده است
مرغابیان رام شده ی دسته دسته را

من با تمام روح و روانم چشیده ام
طعم انار صورتی سرشکسته را


باشد که بیدهای جهان سایبان شوند
آهوی نیمه وحشی از دام جسته را

سمیه عادلی

تا فال تلخ قهوه ی ما اشتباه نیست

تا فال تلخ قهوه ی ما اشتباه نیست
میلی به سرد خوردن چای سیاه نیست

بیهوده در میان سرم نیمه شب نچرخ
در باتلاق مرگ جهان‌ عکس ماه نیست

از خاطرات سبز خودت نیز بگذریم
بر آن به غیر کنده ی افرا گواه نیست


وقتی قطار عشق تو را کوه غم شکست
بر ریل های کاغذی من گناه نیست

ای جوهر سیاهِ قلمدان کهنه ام
دیگر برای شستن اشک تو آه نیست

در صفحه های چرک نویس مقابلت
بر ترک اسب زین شده ی قلعه شاه نیست ‌

از ترس چشم زخم بیابان روزگار
بر سنگ های تفته ی قبرت گیاه نیست

ای کاروان راهی بازار برده ها
زنگت نجات بخش اسیران چاه نیست

سمیه عادلی

صبور باش اگر ریشه ات خزان دیده

صبور باش اگر ریشه ات خزان دیده
از آسمان و زمین رنج بیکران دیده

نگو که موی سیاه تو را حراج زده اند
سپیدی بدنت چوب خیزران دیده

گلوی خشک تو رنگین کمان خاموشی ست
که زیر بار گران رنج آب و نان دیده

دریغ از گل سرخی که زنده است ولی
صلیب را وسط دست باغبان دیده

خدا کند که کسی بیش از این نمک نزند
به زخم باز عمیقت که استخوان دیده

حیات باغ عدن هم دگر نخواهد شست
سکوت رنج زنی را که ساربان دیده

اگر رها نکند پشت میله را حق است
پرنده ای که هزاران عدد کمان دیده

سمیه عادلی