ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
عاشقی با معرفت دیدم تو را
در خیالم عاقبت دیدم تو را
چون که با احساس بودی در دلم
از خدایم موهبت دیدم تو را
من گلی پژمرده بودم در بهار
آمدی من عافیت دیدم تو را
دست در دستت شکوفا شد دلم
خنده بر لب مرهمت دیدم تو را
شکر می گویم که اکنون با منی
عاشقی با معرفت دیدم تو را
راضیه بهلولیان
چیست این نور ؟
که، جمله عالم را
گشته، رمز عبور
از هر دری، دریچهای
موی افشان میکند
جامه میدَرَد
و پای در رکاب عشق میگذارد
چیست این نور ؟
که آسمان و زمین را
گشته مستور
هم روشنا در جان من
هم روشنا در جان تو
شاید تویی در شکل نور
شاید منم در قلب نور
چیست این نور
این نوای دور دور دور
راضیه بهلولیان
برایم شعر می خوانی
ماه پشت ابر
برایمان چشمک می زند
و ستاره ها را
به میهمانی دعوت می کند
ماه هم می داند
آرزوهایم زیاد بلند نیستند
یک میز چوبی
و چشمهای تو
و کاغذ و قلمی که
زیر باران اشکهایم
خیس نشده باشند
حالا نگاهم کن
کلمات چقدر در حضور تو
مرا به بازی گرفته اند
آرام ،،،، آرام ،،،،،
از چشمهایی می نویسم که
سالهاست فرش قرمز را
زیر پایم پهن کرده ند
و قدم به قدم
نگاهم می کنند
از احوال دلم
حتی یک کلمه
حتی یک کلمه،، هم نمی پرسند
ولی من برنده ی بازی
در میدان عشق شده ام
چشمهایی بی مثال
که نه سبز است و نه آبی
نه سیاه است و نه میشی
مرا از من
دوباره، باز پس گرفته اند
اکنون عروس دنیای خیالم
و بسوی نگاه زیبایت
با ناز می آیم
آری نگاهم کن
به نام قلم
و به نام چشمهای تو
که من با نفسهای تو
با روح در امان تو
خوشبخت ترین، زیباترین
عروس عالم گشته ام
یک لحظه بود ... ...
و سکوتی که ،
از چشمان تو
در من ... جاری شده بود
آه ... ...
دوباره مرا
از من، باز پس گرفت.
راضیه بهلولیان
لای کتاب شعرم
پروین غزلش را
تمام کرده بود
و فروغ روی ایوان دلتنگی
چای مینوشید
حافظ برای عاشقان
فال میگرفت
و سعدی در کتاب گلستان
پند و اندرز میداد
و کاوشگر احساسم
چنان در بغل آرزوها گم شده بود
که خیال را
باور کرده بودم
مولانا آن شاعر یکتا
از لذت دیدار خدا میگفت
و زندگی را
در پرستشگاه خردمندان
در معرض دید
عاشقان قرار میداد
ناگهان طوفانی در گرفت
کتابم در دست باد
به تاراج رفت
و حس ناب کودکیهایم
در دامن باورها
فراموش شد
اکنون که
کتابهای فرزندانم را
در دست میگیرم
بوی زندگی را
حس نمیکنم
نوشتهها، نانوشتهها
در خزان پاییز
گم شدهاند
و تنها در دنیای کودکیهایم
به انتظار خورشید
نشستهاند
برخیز و دوباره
از حافظ و مولانا
از خیام و آن فردوسی دانا
یادی کن
که در نگاه کودکانه ایران
آب زلال زندگی
پشت سد آرزوها
جا مانده است
برخیز و دوباره
با چای فروغ آواز بخوان
و با پروین هم کلام شو
و کنار رود سهراب بشین
که اندیشه ی دخترکان و پسرکان
سرزمینم، با فکر بیخردان
به تاراج رفته است.
راضیه بهلولیان
با یاد تو شبهایم چه روشن شده است
از عشق تو قلبم باغ سوسن شده است
هم شمع و گلم،هم شور پروانه به عشق
هم خانهی صبرم گرم و ایمن شده است
دوباره گرفتی دست لرزان مرا
احوال دلم،اینبار میزان شده است
مهمان توام ، شوریده از عالم دل
با هر غزلی دل،پر ز ریحان شده است
هم صحبت من باشی اگر یک شب تار
از زخم دلم گویم که درمان شده است
گم گشته منم ای شوق پنهان دلم
با یاد تو شبهایم چه روشن شده است
راضیه بهلولیان
من تو را ای عشق از هر کس تمنا کردهام
هر کجا با بی قراری با تو نجوا کرده ام
هم به مسجد هم به معبد لنگ لنگان رفتهام
این میان با حرف نااهلان مدارا کرده ام
بتپرستی را دغل دیدم، هوسها بیشمار
من چه بودم مشت خود را چرا وا کرده ام
پیش آن محرم، ندارم آبرویی پس کجا
را بگردم، عشق را بیخود معما کرده ام
در خیابان عشق آمد در کنارم، خنده کرد
کو کجاست یار شیرینم، که حاشا کردهام
کودکم گل میفروشم، عشق اینجاست بیا
با نگاهش، عکس عشقم را تماشا کرده ام
نقش ما اینجا خیالی بیش نیست، گر چه من
با جسارت نقشها را ،بس مسیحا کرده ام
عالمی مسحور شد از ناز چشمت عشق جان
هر چه میدیدم، همان را عشق معنا کرده ام
صبح امیدی برایم، هر نفس،هر لحظه ای
لحظه ها را با سکوتم، مثل رویا کرده ام
خندههایت را لبالب بوسه کردم ،یک بغل
آرزو را روی لبهایم، محیا کرده ام
تا بگویم درد دوری زرد و زارم می کند
با خیالت عقل را بیعقل و رسوا کردهام
شانههایم بس که میلرزند از یادت که من
بین این مردم، نمازم را فرادا کرده ام
هر رکوعی سجدهای گفتم خدایا بی کسم
من تو را ای عشق،از هر کس تمنا کرده ام
راضیه بهلولیان
گفته بودی بی تو هرگز، دوستت دارم همین
شانهات را تکیهگاهم،با تو میمانم همین
راستش با وعدههایت خواب را دزدیدهای
چشم گریانم، تو را دیگر نمیخواهم همین
خوب یا بد حال دل فرقی ندارد رفتهای
غم ببارد یا نبارد، درد میبارم همین
خاطری دارم پریشان، بعد آن دیدارها
با پریشانی دلم را روز و شب یارم همین
روی زردم بیتو میگوید سخن ای بیوفا
گفته بودی بیتو هرگز، دوستت دارم همین
راضیه بهلولیان
عبور کردم
از فاصله ای که
مسیر رفتنت بود ...
شاید!ندانی
عطر تنت
تن پوش شعبده بازیست
که هر لحظه،
از سر و کولم
بالا می رود
و در دفتر شعرم ... کلمه می شود
تا تو را ... بنویسد
راضیه بهلولیان