یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حال که زمین آنگونه کوچک است

حال که زمین آنگونه کوچک است
و آسمان کوتاه
در شالی نرم از خاک
دست از رستگاری می کشم
من از مراسم تدوین خویش می آیم
چه بزرگ چه کوچک
چه آشکار چه نهان
کنار راه یافتن مرا خاک آلود
و درون دستا نم آفتاب گردان

حسن گودرزی

تو اگر زاده ی شوقی

تو اگر زاده ی شوقی
پر بگیر از دامن دشت
خاطرات را زنده کن
هر چند یک کف دست
یاد را نظر بازی ما
بگذار شاپرک پر کشد
تا بوده و هست


حسن گودرزی

شانه ایی از چوب عنبر

شانه ایی از چوب عنبر
ساخته ی دست صنوبر
شاه بانوی قصر بی همتای عالم
میکشد بر گیسوانش
می‌آید نوای چنگ رامشگر
درو یاقوت سنگ یشم
زمرد رنگ زرد
ریخته در تاجی قشنگ
تن جامع از ابریشم
رنگ چمن
شمشاد و رعنا ز خود بیخود
شدند
چون ز خود برتر بدیدن خم شدند
دخت ایران
ایران دخت نامش برگزید
نام جاوید سرزمین بر خود نهاد
چون که می دانست به عالم شهره است
تاج کیان
این پری نه از آسمان آمد بر زمین
خود خوش آراسته بودش
آداب مردمش تا بود همین
ایستاده در کنار تخت زرین
یادگار پدر فرزند کوروش کبیر
نقش بسته به ایوان مدائن
فروهر نشان ایزدی
قانون بشر ثبت گشته بر خشت خام
گفتار نیک پندار نیک کردار نیک
زرتشت داده است این پیام

این نجابت این کرامت
این یقین
باورش سخت است ولی بوده است همین
خسرو خوبان شیرین و فرهاد
کاوه گیو گودرز و زال
تهمینه زائد پور رستمی
جام ریتون بود در دست شاهد
ظرف چوبین و گلین بودش گناهش
عدل و داد شیروان
کاخ کسرا،تخته جمشید
جشن آتش جشن نوروز
مردمش شاد بودن
حالا ببین
ما که داشتیم در زمین اصل بهشت
داده بودن به شنود وصف آن در دنیای غیب دوست بود آسیابان با چشمه های آب زلال
دست در دست آرد می‌کرد خوشه ی زرین به نان
آنکه رنگ آبی جویبار ندید
آسیابان را به رنگ خون کشید


حسن گودرزی