ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خندههایت میبرد عقل از سرِ هوشیارها
قصدِ ویرانی اگر داری بر این دنیا بخند..
حسن کریمزاده اردکانی
دو چشمت چـون سـتاره آسـمانی
نـــگـاهـت لالـه هـــای ارغـوانی...
رخِ زیـبای تـو چــون مـاهِ رخـشان
لبت سـرچــشمه ی شــیرین زبانی...
کــمانِ ابــروانت خـنجر ایدوست
کــه کرده جـانِ مــن با آن تــبانی...
فــقط رخــصت بده تا مـن بـمیرم
بزن زخـمی تـو هــم تا مــیتوانی...
خـــدا زیــبائـیات داده فــــراوان
تـو باران، آســمان، رنـگین کـمانی...
به چــشمِ مــنتظـر پاک و مــطهّـر
چـــرا بـا مــن چــنیـن نامـهـربانی...
حسن کریمزاده اردکانی
از خیالاتت هجومی تازه دارم بیوفا
نیش بر جانم نزن طاقت ندارم بیوفا...
گفته بودی آشنایی بینِ این بیگانگان
از هجومِ خاطراتت بیقرارم بیوفا...
خوب میفهمم،نمیدانی چه کردی با دلم
خوب میدانم، نمیفهمی دچارم بیوفا...
بیش از اینها طاقتم یارای همراهی نداشت
خسته از خویشم ، خرابِ روزگارم بیوفا...
اردکانم بیتو جز ویرانهای جانکاه نیست
دوست دارم تا چنان ابری ببارم
بیوفا...
تیرِ آخر را بزن از زنده مانی خستهام
رویدادی بی ثمر، بس ناگوارم بیوفا...
بعد از این گر خواستی منّت گذاری بر سرم
با نمکدانت بیا روزی ، مزارم بیوفا...
تازه فهمیدم چرا دلشوره دارم زیرِ خاک
در صفِ عُشّاقْ من، یک از هزارم بیوفا..؟
حسن کریمزاده اردکانی
مستم چهفرقی میکند هُشیار باشم
خوابم چه فرقی میکند بیدار باشم...
وقتی نسنجیده مرا از خویش راندی
وقتی به جرمِ عاشقی بر دار باشم...
رفتن چهفرقی میکند با ماندنای دل
همخانه چون با سایه و دیوار باشم...
بازنده یِ جنگی سراسر نابرابر
اصلاً خدا، رهبر، بگو سردار باشم...
گیرم که بودم مدّتی سربارِ این تن
کاجم چهفرقی میکند بیبار باشم...
مردن چه فرقی میکند با زندگانی
وقتی نفیرِ گریههای تار باشم...
دل کندهام از زندگانی، از جوانی
مردن شرف دارد، بمانم خوار باشم..؟
من بیخبر از کوچههای شهر رفتم
بهتر که دور از مسلخِ دیدار باشم...
رودم، اگرچه خستهاز بیدادِ سنگم
هیهاتاز این دلدادگی بیزار باشم...
بیهمزبانم،چونحبابی بیسرانجام
آموختم گنجینه یِ اسرار باشم...
بیاو شبیهِ کودکی در حالِ مرگم
دیگر چرا با خویش در پیکار باشم...
امشب خودم را میکُشم آری دوباره
تا اوّلین سرفصلِ هر اخبار باشم...
عقلی گریزان و دلی آشفته دارم
مستم چهفرقی میکند هشیار باشم...
حسن کریمزاده اردکانی
باشد که مرا باده نمکگیر کند
از حاجتِ بیهوده مرا سیر کند...
جانرا به جوانیش عطا خواهم کرد
ساقی گذری اگر بر این پیر کند...
حسنکریمزاده
هجرِ تو،مرگِ بهارانِ مناست
رفتنت، نقطهی پایان مناست. . .
دلبَرم عمرِ...من...ارزانیِتو
زندگی بعدِتو زندانِ مناست. . .
حسن کریمزاده اردکانی
ایکاش که تا فاصلهها سر گردد
چشمانِ زمین و آسمان تر گردد. . .
باران بزند غصه و غم را ببرد
روی خوشِ آن خاطرهها برگردد. . .
حسن کریمزاده اردکانی
سرگشته و زار و بی قرارم بی تو
هم رنگِ خزانِ بیبهارم بیتو
مانندِ عروسکی که تنها مانده
بازیچه ی دستِ روزگارم بی تو...
حسن کریمزاده اردکانی