یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مهتابِ شبی، بلکه از آن خوب‌تری

مهتابِ شبی، بلکه از آن خوب‌تری
از رقص ستاره‌ها تو محبوب‌‌تری

جذاب‌تر از پرتو نوری... آری...
از گرمیِ خورشید، تو مطلوب‌تری

حسن عباسی

می‌توان با اخم تو یک جنگ را آغاز کرد

می‌توان با اخم تو یک جنگ را آغاز کرد
یا که عشقت را به نوعِ دیگری ابراز کرد

می‌توان فرهاد شد با تیشه‌ی شیرین عشق
بیستون را عاشقانه مظهر اعجاز کرد

در مسیر حافظ و سعدی به قدر یک قدم
می‌توان با شعر خود تا قله‌ها پرواز کرد

می‌شود در داستان لیلی و مجنون عشق
حق مجنون باشی و مانند لیلی ناز کرد

پیرو ستارخان باشی اگر با جان و دل
می‌توان تبریز شد از حاکمان اعراض کرد

یا شبیه عاشقان عصر دیجیتال و شعر
عاشقی را با دو برچسب و نشان ایجاز کرد


در نهایت می‌توان با اخم تو هرچند سخت
زندگی را با غم و شادیِ دل همساز کرد

حسن عباسی

دلتنگی به تنگ آمده بود

‌دلتنگی به تنگ آمده بود
‌از عقربه‌ی ساعتی که از زمان جا مانده
‌و تیک تیک تیکش
‌تکه تکه شده
‌در لحظه لحظه‌‌ای که دیگر نیست
‌عنکبوت
‌جایت را بافته بود
‌و من با لمس غُبار نشسته بر میزی
‌که آغاز لمس دستانت بود
‌تو را در آینه دیدم
‌که چشم‌هایت دلتنگی را
‌در کاسه‌ی چشمم ریخت و
‌لبریز تو شدم...

‌کی بر می‌گردی
‌تا دوباره سیراب شود چشم‌هایم
‌و تار و مار شود تارهای دلتنگی‌ات

حسن عباسی

دیری‌ست که هم‌صحبت و همراز تویی

دیری‌ست که هم‌صحبت و همراز تویی
با خلوت دل همیشه دمساز تویی

یک عمر به انتظار تو می‌مانم
در باور من شنبه‌ی آغاز تویی


حسن عباسی

جهان بی‌حس انسان جان ندارد

جهان بی‌حس انسان جان ندارد
توقف در زمان امکان ندارد

پس از جان‌کندن بسیار دیدیم
که رنج زندگی پایان ندارد

حسن عباسی

عمری‌ست که هم‌صحبت پنهانی عشقم

عمری‌ست که هم‌صحبت پنهانی عشقم
پژمرده‌ی یک غیبت طولانی عشقم

جانم به تمنای تو در راز و نیاز است
دیوانه‌ی این ‌حالت عرفانی عشقم

هرچند که چون ساحل آرام یقینم
در جان و دلم، طعمه‌ی طوفانی عشقم

دیوار تمنای تماشات فرو ریخت
ویران شده‌ی حادثه‌ی آنی عشقم

درمانده‌ترین عابر چشم نگرانم
مغموم‌ترین شاعر گیلانی عشقم

گفتند که در دایره‌ی عشق نگنجی
من حاصل بارانم و قربانی عشقم


حسن عباسی

در چشم تو من معجزه‌ای می‌خوانم

در چشم تو من معجزه‌ای می‌خوانم
دلدادگی و عشق تو را می‌دانم

وقتی که نگاهت به دلم دوخته شد
گفتم سر پیمان دلم می‌مانم


حسن عباسی

چندی‌ست که از حال دلت بی‌خبرم

چندی‌ست که از حال دلت بی‌خبرم
در شهر پُر از خاطره‌ات دربه‌درم

از شوق نگاهت دل من گرم شده
ای‌کاش به راز چشم تو پی ببرم

حسن عباسی