یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نوروز بر اندیشه های کهنه جارو بزنیم

نوروز بر اندیشه های کهنه جارو بزنیم
بر وفق کردارنیک تکیه به بازو بزنیم
جای افکار پریشان پندار نیک یاور بکنیم
برگفتارنیک خود،حَکَم ترازو بزنیم


عبدالمجید پرهیز کار

بهار آمد خیال تازه دارم

بهار آمد خیال تازه دارم
میان عاشقان آوازه دارم

زمستان زخم گرمای تنم بود
کنارت شوق بی اندازه دارم

نیلوفر سلیمانی

زمستان تمام شد،

زمستان تمام شد،
اما سرما
هنوز در جان کوچه‌ها باقی‌ست.
گرچه خورشید آمده،
اما اجاق‌ها خاموش‌اند،
و سفره‌ها،
سایه‌ای از نان را
دیگر نمی‌شناسند.

زمستان تمام شد،
اما درد،
چیزی نیست که با فصل‌ها
تمام شود؛
درد،
در چروک‌های پیشانی پدر جریان دارد،
در دستان خالی مادری
که هر شب
با قصه‌ای از آینده
فرزندانش را می‌خواباند.

زمستان رفت،
اما آسمان شهر،
هنوز تیره‌تر از شب‌های برفی‌ست،
و آمارهای دروغین
مثل برف‌دانه‌ای
که در مشتی خالی
آب می‌شود،
به باد سپرده‌اند.

گل‌ها در باغچه‌ها زنده‌اند،
اما رویاها
در صف‌های طولانی،
زیر دست و پای قیمت‌ها
مانده‌اند.
زندگی گران‌تر از جان آدمی شده،
و جان،
در چانه‌زنی بازار
بس که تکرار شده،
بی‌ارزش گشته است.

زمستان تمام شد
اما چهره شهر،
از دوده و اندوه پوشیده.
رگ‌های شهر ترک خورده‌اند،
و صدای شکستن ستون‌های امید
در تک‌تک خیابان‌ها
گوش‌ها را پر کرده است.

این روزها
حتی بهار هم
نای شادی ندارد.
شکوفه‌ها،
با شرم از دیوارهای ترک‌خورده شهر
سر بیرون می‌کشند.
باران که می‌بارد،
فقط چاله‌های خالی را پُر می‌کند،
نه گودال دل‌های خسته را.

زمستان تمام شد،
اما انگار کهنه‌ترینه‌یخ‌بندان‌ها
در این خاک خانه کرده باشد.
نشستی بر شانه‌ی مردم،
آن‌چنان سنگین،
که حتی نسیم بهار
قدرت تکان دادنش را ندارد.

سودابه پوریوسف

هرگز هم بستر پاییز مشو

هرگز
هم بستر پاییز مشو
که تو را آبستن درد کند
دوست آغوش مادری باش
که نامش بهار است
و گل ها را متولد میکند.


معصومه داداش بهمنی

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری


محمد چکاوک

ترانه خواندی و آغاز ماجرا این بود

ترانه خواندی و آغاز ماجرا این بود
بهانه کردم و سر رشته بلا این بود

تو از دیار صفا و من از تبار وفا
ادای عشق من و ناز تو کجا این بود

همیشه ماهی و من مثل برکه حسرت
گمان کنم همه درد و ابطلا این بود

بنام نامی جانان همیشه خندان باش
پیام زلف تو در پنجه صبا این بود

بهار و عطر گل و چهره تو را دیدن
تمام قصه شیرین بین ما این بود

چه روزگار قشنگی چه لحظه نابی
شفای خاطر هر درد بی دوا این بود

بگو بگو که کنار تو زندگی زیباست
و آرزوی من از حضرت خدا این بود

بهار فرخنده گوارایتان باد
و آرزو دارم یکایک دوستان حالشان
با آمدن بهار خوش باشد
و من دعا گویم

علی معصومی