یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کاش در خاطر ما واژه غم خط میخورد.

کاش در خاطر ما واژه غم خط میخورد.
کاش در شهر پر از عدل ستم خط میخورد

کاش در طالع تقویم کمی شادی بود
کاش از خاطر کرمان غم بم خط میخورد

تا که عشاق به سر منزل مقصود رسند
ماتم هجر به دستان قلم خط میخورد


کاش معشوقه زسرچشمه حیوان نوشد
نام عاشق ز فهرست عدم خط می خورد

همچو حافظ ز پی اینه ای میگردم
کاش در خاطره ام حسرت جم خط میخورد

حال مقصود من از عشق نشد چون حاصل
کاش از ذهن زمان نام خودم خط میخورد

احمد صحرایی

من پیامم را فرستادم دلم بی تاب شد

من پیامم را فرستادم دلم بی تاب شد
تیک دوم را پیامم خورد این دل آب شد

پر سوالم نیست نت یاشارژ یا پاسخ نداد
چشمها بر صفحه بی پاسخ او خواب شد

احمد صحرایی

تا زدی ساز جدایی پاک کردم این تَتُو

تا زدی ساز جدایی پاک کردم این تَتُو
این سیه زخمی که نقش تن شده از نام تو

تیغ بر بازو زدم زخمی شد اسمت پاک شد
من چه سازم با دل زخمی که شد در دام تو

احمد صحرایی کاش

روبهی افتاد چنگِ شیر پیر

روبهی افتاد چنگِ شیر پیر
خویش را درمانده می دید و اسیر

روبَه اینجا جان بی مقدار ماست
قاصد مرگ است آن چنگال شیر

چون که خود را دید در چنگ قضا
دیده ی دل گشت از وحشت بصیر

زیر لب میگفت باخود روبَهک
التماسی گاه هم بر آن دلیر

گر بَرَم زین مهلَکه جان را به در
پیشتر از آنکِه گردم چون خمیر

مکر را از خویش خواهم کرد دور
از بلندا هم نِگَه گاهی به زیر

خوش کنم رفتار را من بعد از این
با جوان و خردسال و شخص پیر

میکنم انفاق در راه خدا
دست گیرم من ز مسکین وفقیر

انقدر در شهر گیرم دست خلق
شهره گردم من بنام دست گیر

از ره تطمیع آمد روبَهک
تا که گردد نرم آن اهن ضمیر

گفت دارم زر فراوان در سرا
مهلتی بر من بده زر را بگیر

هرچه دارم مال و مکنت سهم تو
تهفه ای ناچیز را از من پذیر

بیشتر کن مهلتم را اندکی
ای بزرگا رحم کن بر این حقیر

گفت قادر نیستم مهلت تورا
از برای فعل نیکو گشته دیر

شیرِ مرگم روبهِ جان تورا
جان تو دارم طلب اینک بمیر


احمد صحرایی

پیش تر از آنکه بابا آب داد

پیش تر از آنکه بابا آب داد
داد در دستم قلم را اوستاد

نان من را داد اگر بابای خویش
نان نوشتن را معلم یاد پیش


احمد صحرایی

از سینه دیوار صدا می آید

از سینه دیوار صدا می آید
از پنجره انگار صدا می آید
از دور گمان کسی مرا می خواند
جانسوز به تکرار صدا می آید


احمد صحرایی

تا که من دزدکی از باغ تو دیدن کردم

تا که من دزدکی از باغ تو دیدن کردم
عزم را بر سر دیوار پریدن کردم

بود شیطان و مثال پدرم درگوشم
اختیار از کف دستی که به چیدن کردم

من ز باغت طلب سیب نمودم و نه سیب
حاصل خواهش من از طلب سیب نصیب

بس که ابلیس به گوشم ... من و فرمان برییش
ماندم آخر منو باغِ تو ابلیسُ و فریب

احمد صحرایی

برخیز صبح شد خوابت حرام شد

برخیز صبح شد خوابت حرام شد
این زندگی کجا بر تو به کام شد

شب بار بسته است برخیز مادرم
در خانه ماندن ت دیگر تمام شد

حالا که سر نوشت غم طالعت نوشت
نی وقت عزلت است وقت قیام شد


یک لقمه نان تو ترجیح کودکت
زین پس تمام سال ماه صیام شد

خود نیز میخوری شام و سحر غمِ
ان شوی رفته را اینَ ت طعام شد

هر درد را دواست هر زخم مرحمی ست
زخم زبان خلق چون التیام شد؟
0
غم در حوالی دل پرسه می زند
خدمتگذار دل دل را غلام شد

زین پس تو مادرم بازار میروی
سهم نگاه خلق از تو سلام شد

حاجی اگر تو را مهمان شام کرد
آن ذره آبرو دیگر تمام شد

ای بیوه ی زمان درخانه ات بمان
هرچند کس نگفت ایشان امام شد

احمد صحرایی