ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آنان که عتاب و خطاب را خطابه کردند
چون عصیانگری شِکوِه و گلایه کردند
ناپخته تهی مغزهایِ سفیه ابلهِ بیخرد
از درکِ هستی، عاجزند و از فهمِ آخرت
کهنه پرستانِ کوته فکرِ مستِ یاوه گو
از غیرت و تعصب، رسند به بوف کور
ناچار گریزان و گمراه، در راه مانده اند
این بی سر و سامانانِ ویلانِ در عهدِ بوق
بدنام و رسوای زمانه غرقِ سیاهیِ کدر
پریشانند و مضطر، همه نحس و شوم
بد تیره بختانِ سیه روزِ حقیرِ بینوا
از عهد به پیمان خود گریزانند و بی دوا
آنان نه شریف اند، نه محترم نه معتمد
تا دستشان رو شود و رسوا، شوند منقلب
ای نشسته صف اولانِ در ثروت و مقام
رهپویِ سپیده دم شَوید و دور ز انتقام
زین یاوه گویانِ پست فطرتِ هرزه فکر
دوری بجویید نشَوید شریکِ کفر و شرک
آرش معتمدی
هو الأوّل
فصل اول
فصل گلهاست
فصل زیبای نو شدن
فصل تازگیست
فصل بارش است
فصل تحولی شگرف
فصل پوست انداختن
فصل دلدادگیست
فصل اول
به همین سادگیست..
آرش معتمدی
اندک اندک میرسد فصل خزان
ذره ذره زرد میگردد خیزران
رنگ رنگِ گلهای درخت ارغوان
پر پر شده ریزند به پای این جهان
آهسته آهسته میرود آهو دوان
نرم نرمان میپرد مرغی میان آسمان
نم نم خورَد باران به سقف کهکشان
شر شر چکد آب ز آبشارانِ بی مکان
آرام آرام طی میشود عمر گران
ریز ریر میگردد خاطرات طیِ زمان
پچ پچ کنان نجوا کنند در گوشمان
گر کنی غفلت سودها پَرَد ماند زیان
آرش معتمدی
کُــنج دلــم خــانه ای ساخته ام
بهر کســـی کــه بـدارم دوســت
خانه ی خود را به کسی باخته ام
هر چه که دارم و ندارم از اوسـت
پیـش بیـا پیـش بیـا
عاشـقی دل باخته ام
بهر تو این خــانه را سـاخته ام ..
آرش معتمدی
آمد این فکر غریب
در ذهنم
که کجاست
خانه ی عشق در قلبم
و من بیتاب
مدام در پی آن میگردم ..
خانه ی عشق؟
چه غریبانه مکانیست
که من هر دم
به تمنّای وجود تو
در خودم میگردم
و چه حس عجیبیست
که من در طلب تو
مدام گرد خودم میگردم
آرش معتمدی
زندگی
مسافریست
در مسیر جاده های ذهن تو
برای خوشبختیت
جاده ها را ایمـن تر بسـاز..!
آرش معتمدی