یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

باید که بار بست و برفت از دیار خویش

باید که بار بست و برفت از دیار خویش
شرمنده از شما شَوَم و شرمسار خویش

عمری گذشت نیمه ی قرنی همه سیاه
اینهم نصیب ماست در این روزگار خویش

ای مام میهنم که ز جان دوست دارمت
رودی زِ اشک من بنهم یادگار خویش

شهرم غریب و گم شده ام در دیار خود
نا آشنای خویش شدم در حصار خویش

رخصت بده که مشتی از این خاک دلپذیر
با خود همیشه بدارم کنار خویش

حتی به گور هم به بَرم آن غبار تو
وقتی که نیست قالب تن در دیار خویش

خاکت به گور میدَهَدم ، راحتِ خیال
بنشانم آن غبار به روی غبار خویش

این سوت آخر است که آید از این قطار
اشک شماست پشت سرم، هم شرار خویش

رفتیم و جان خویش بکردم فدای تو
این مرده شد مسافر خود در قطار خویش

جعفر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد