ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
لرزه های رفتنت شهر مرا ویرانه کرد،
آنچه را من ساختم با نیستی همخانه کرد،
همدم و هم قصه ات را اینچنین دیوانه کرد،
جرعه جرعه مرگ را چون باده بر پیمانه کرد،
کوه غم گشت و به روی شانه ام کاشانه کرد،
در غریبستان آغوش عدم آواره کرد،
زیر آوار غم آوای غریبان دیدنیست...
حمید میرزاپور
در چشمِ تو هر نگاه، ویرانم کرد
یک لحظه ی خنده ات ، پریشانم کرد
رفتی و پس از تو سایهوار افتادم
یک خاطرهات تمامِ طوفانم کرد
آرام گرفتم از غمت، بیرویا
حتی غم تو شبیه درمانم کرد
مهبد محمدیان
شب ها
در جایی میانِ نبضِ تاریکی
و تپشِ خیال
با چشمانِ بارانی
می گشت
دنبال گمشده ای
در سیاره ی متروک
سکوتِ سینه،
می زد
زخمِ کنایه
بر سکانسِ جهنمیِ
سایه ی حسرت.
فریبا_صادق_زاده
دگر چشم امید از تو بُریدم من! خداحافظ
ز با تو بودنم خیری ندیدم من! خداحافظ
اگر امید بامن بودنت یک ذره در دل بود
تمام هستی ام را خاک پایت مینمودم من! خداحافظ
تحمل در ره دلدادگی آئین مستان بود
ولیکن زود دل کندی ز میخانه! خداحافظ
دگر امیدِ بامن بودنی در تو نمیبینم
نخواهم کرد هرگز سعی بهر بودنت دیگر! خداحافظ
شود این عشق تاوان گناهت اندر این دنیا
درآن دنیا نمیدانم گناهت را ببخشم من! خداحافظ
نه نفرینت کنم هردم نه آهی میکشم سویت
ندارم طاقت دیدار درد وغم برات من! خداحافظ
همی دانم که عشقت را به زیر خاک خواهم برد
فقط دردو غمِ جانسوزِ تو مانده برای من! خداحافظ
در آخر دامنت گیرد همان عشق و نمیدانی
هم عشق دیگری سوزانی و هم آرزوی من! خداحافظ
احمد عابدی
پگاه باتو چه زیبا صبح میشودد وقتی خورشید
ازچشمان تو طلوع می کند
ونوشیدن یک فنجان قهوه تلخ
مرابس است وقتی قرار است نگاهت قهوه ام راشیرین کند
وشبانگاهان یاد تووو همچنانن دردلم بوران میکند
پلکهایم را همچون نسیم نوازش میکند تاخواب رابه چشمان کم سوی من هدیه دهد
فاطمه قاسمی
به محضیت کامل از هیچ و پوچی رسیدم
که انگار نه راه پیش دارم نه پس
چیزی فراتر از سردرگمی و بلاتکلیفی
فراتر از پشیمانی و شرمندگی
چیزی فراتر از هر چیزی...
سرمدی من
تو کجایی و به کجا رسیدی که مسالت کنم
بگویمت تا بحال از درون گریسته ای؟!
نه، خبری از گونه های اشک نیست
لرزش شانه ها و بدن، انفجار و خفگی
به نشانه ها شاید چنین باشد و خود نمایی کند
شایدم نه، لامروت پیدا که نیست...
آخر دگر این چه مصیبتی بود
حال گاه و بی گاه مدام گریه هایم برای تو را نیز باید
در خود فرو ریزم و تلمبار کنم...
دگر در کجای منِ از هم پاشیده جای دهم
منی که لبریزم و سر ریز
منی که پرم از فراتر از هر چیزی...
بگویم به جایی رسیده ای
که به هر چه نگاه میکنی و می شنوی بغضت بگیرد؟!
به هر بیخود و بی جهتی،
یک نظر به پیرامون خود کن
ببین به هر کدامش که برای تو فکاهیست
من برای آن نیز دمادم
بغض ها می شکنم و در خود می گریم...
بگو تو کجایی و به کجا رسیدی
که نیستی و ببینی
چگونه مرا به سخره گرفته اند...
امان از این غیاب تو و لحظه های نبودنت...
سرمدیم کجایی...
عبداله قربانپور