یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو آن قصه ای که نوشتمت خودسرانه

تو آن قصه ای که نوشتمت خودسرانه
قصه ای گاه بی رنگ تا فراسوی فسانه
خود شدم روایتگر که
روایتش برای زیستن و گریستن شد تنها بهانه

قصه دلباخته ای پاک باز و شهزاده قصه ها
قصه ای که هر که از راهی رسید بست برایش ریسه ها

قصه ماهی شب عیدی که چون نمرده تنگش را نگه داشته اند
قصه مردهایی که اشک را برای شب و تنهایی نگه داشته اند


قصه انتظار و انتظار و انتظار
قصه چشمی که خشک شد بر عقربه ها
قصه بختی نه سیاه و نه سفید شبیه سایه ها

تلخیه بی انتهای گم شدن در امتداد کوچه ها
قصه آن نابلد دلداده ی حیران در این پس کوچه ها

عجیب رنگ جنون دارد که میبینم سایه ات را کنارم
با اینکه نبودی و نیستی هیچ گاه در پهلو و کنارم

در اندیشه ام شبی با صدایی رسا می‌خوانی شعرهای من
شعرهایی که هر مصرعش لبالب از ناب‌ترین حس های من

از مهر تو سهمی نصیب مایی نشد
دستت هیچگاه نوازشگر مایی نشد
چرا دوستت دارم؟
نه خود نه هیچکس دیگری حالی نشد


سید علیرضا دربندی

همه در جوانی

همه در جوانی
جوان اند و من پیر
شاید که در لحظه ی پیری
شروع جوانی‌ست...
لیک فایده به چها تضمین نتیجه،
در آن لحظه ی جوانی
آنی را که دوست می دارمش
آفت سال دیدگی و یا گزند زمانگی
گسسته و بریده باشد امانش را...
مجال ندهد
که در آن لحظه نیز
گلایه از جوانی ام کنم
همانطور که شکایت از
پیری زود رسم داشته ام و باز
در اوج جوانی ام بگویم
یک مرگ تازه می خواهم...
زنهار سرمدی
زنهار...


عبداله قربانپور

چنان در عشق دریا، بیکرانم

چنان در عشق دریا، بیکرانم
که حتی موج هم مستی به کامم

نه ساحل می شناسم،نه کرانه
فقط دنبال دریام عاشقانه

نسیمش بوی آغوش تو دارد
دل طوفانی ام آرام دارد

شنیدم از دل دریا نجوا
که عشق است اول و پایان دنیا

دلم بی وقفه می خواند به آواز
هم «او» درد و هم «او»درمان هم «او» راز


طهورا عسکری داریونی

در دل خُفته خیالی از عشق...

در دل
خُفته خیالی از عشق...
آمده رُخی است.!
که مادام
تیره گون وحشی
اَبرویش!!
مرا
باران سان مجنون!!
در تنیده بُغضم
فقط فقط
بر غمگین خیالش
می پیمآید مرا...!!!


بابک پولادی فراز