یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به محضیت کامل از هیچ و پوچی رسیدم

به محضیت کامل از هیچ و پوچی رسیدم
که انگار نه راه پیش دارم نه پس
چیزی فراتر از سردرگمی و بلاتکلیفی
فراتر از پشیمانی و شرمندگی
چیزی فراتر از هر چیزی...
سرمدی من
تو کجایی و به کجا رسیدی که مسالت کنم
بگویمت تا بحال از درون گریسته ای؟!
نه، خبری از گونه های اشک نیست
لرزش شانه ها و بدن، انفجار و خفگی
به نشانه ها شاید چنین باشد و خود نمایی کند
شایدم نه، لامروت پیدا که نیست...
آخر دگر این چه مصیبتی بود
حال گاه و بی گاه مدام گریه هایم برای تو را نیز باید
در خود فرو ریزم و تلمبار کنم...
دگر‌ در کجای منِ از هم پاشیده جای دهم
منی‌ که لبریزم و سر ریز
منی که پرم از فراتر از هر چیزی...
بگویم به جایی رسیده ای
که به هر چه نگاه می‌کنی و می شنوی بغضت بگیرد؟!
به هر بیخود و بی جهتی،
یک نظر به پیرامون‌ خود کن
ببین به هر کدامش که برای تو فکاهی‌ست
من برای آن نیز دمادم
بغض ها می شکنم و در خود می گریم...
بگو تو کجایی و به کجا رسیدی
که نیستی و ببینی
چگونه مرا به سخره گرفته اند...
امان از این غیاب تو و لحظه های نبودنت...
سرمدیم کجایی...


عبداله قربانپور

همه در جوانی

همه در جوانی
جوان اند و من پیر
شاید که در لحظه ی پیری
شروع جوانی‌ست...
لیک فایده به چها تضمین نتیجه،
در آن لحظه ی جوانی
آنی را که دوست می دارمش
آفت سال دیدگی و یا گزند زمانگی
گسسته و بریده باشد امانش را...
مجال ندهد
که در آن لحظه نیز
گلایه از جوانی ام کنم
همانطور که شکایت از
پیری زود رسم داشته ام و باز
در اوج جوانی ام بگویم
یک مرگ تازه می خواهم...
زنهار سرمدی
زنهار...


عبداله قربانپور

چه می کنی با من سرمدی

چه می کنی با من سرمدی
بی دفاعم جان به فدایت
وجودم آش و لاش است
زدن ندارم چنان که تو ناز داری...
هیچ و پوچ یافته ام و آمده ام
پیش از این تسلیم بودم و پسینم
تسلیمم و می میرم اگر از کرشمه ی خود نکاهی...
حق داری خوشگل ترینم
تو خورشیدی تو ماهی تو زیباترینی
تو در عشق و جزئیات جناح داری
از بس تکامل یافته ای توصیف نمی داری
طبیعت عشق را هم به زیر سوال می داری
این چنین که تو فراتری...
تو خود مقصودی، معبودی
تو قلب من و جان منی
من ، من نیستم
تو ، تو من و تمام منی...

عبداله قربانپور

همانند همه شب هایی را که با یاد تو

همانند همه شب هایی را که با یاد تو
چشمانم را به روی هم می گذارم
دلم بیدار
بدان امید خوش است
با ذکر تو برخیزم به وقت صبح
هشیار می شوی و مواجه می شوم
با گشایش دو چشمان رویایی ات
روشنم سازی‌و دنیام را که تویی...
تا که تولدی دوباره را احساس و لمس کنم
که با دیدنت به واقعیت ها و موجودیت ها پی ببرم
چرا که میسر کنی‌و به ارمغان می آوری
بستر چراییِ بر ارزش ها
که دارد زین خفتن و برخواستن گر که تو باشی...
برای هر بار شروعی دوباره و ادامه دار که
در کنار تو عادی نیست و تکراری نخواهد بود؛
سوگند به یقین که شکی نیست...
ای زندگی من سرمدی
در امان دلبری هایت نتوان بود
چه در عالم خواب و نه در بیداری...


عبداله قربانپور